شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

دیدگاه‌های ناپخته‌ی یک مهندس تاریخ‌دوست، اندیشه‌ها و خاطراتی از او

شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

دیدگاه‌های ناپخته‌ی یک مهندس تاریخ‌دوست، اندیشه‌ها و خاطراتی از او

شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

آن‌چه در پی می‌آید، گاه‌نوشت‌هایی پراکنده‌اند از یک مهندس برق، که نه سر از مهندسی درآورده است، و نه سر از برق.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


اما آن‌چه وی به‌زعم خود از این روزگار آموخته است و از تاریخ و جامعه، چیزی جز این نگاشته نیست، که

دیدم نوشته‌اند به دیوار این کهنه‌رباط/ با خط دل‌پذیر که "این نیز بگذرد ..."

نویسندگان
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با موضوع «تراوشات ذهن تازه‌کار» ثبت شده است

پیش از پس، شاید و باید اشاره داشت که سخن‌گفتن در این باب، نیازمند ژرف‌کاوی و ظریف‌باوری‌ اندیشه است. قلم‌فرسایی نگارنده، صرفاً از باب اندیشه‌نگاری شخصی است، بنابراین با چنین روی‌کردی، باب انتقاد بر روی خواننده‌ی گرامی باز، و البته فراخ است.

هورامی

برای دوستان غیر آشنا با زمینه‌ی بحث، چند پیش‌درآمد نیاز است.

[1] هورامی، گویشی از زبان کردی است، و یا زبانی جدای‌گانه. بر سر این­ مسئله، این روزها بحث و جدل فراوانی میان برخی از فعالین فرهنگی ـ که متأسفانه گاهی هیچ­‌گونه سررشته‌ای در علم زبان­‌شناسی ندارند ـ درگرفته است. از آن­‌جا که هنوز زبان‌بودن هورامی برای نگارنده به اثبات نرسیده است، در این­‌جا از همان قول قدیمی که به احتیاط نزدیک­‌تر است و هورامی­‌ها را در کنار سایر هم­‌نژادهای خود قرار می­‌دهد، یاد شده است.

هورامی به اهل هورامان هم گفته می‌شود، به‌ویژه روستای هورامان تخت.

[2] پرداختن به فرهنگ و زبان و ادبیات مادری، البته از علاقه‌مندی‌های هر ادب‌دوستی تواند باشد، و گاهی وظیفه‌ی وجدانی و انسانی.

اما کار آکادمیک و علمی در این زمینه، و پرداخت و پردازش تخصصی آن، جز اهل آن را نشاید. سرانجام سپردن هرکاری به نااهلان، جز بی‌نظمی و ناتمامی امور، نتیجه‌ی دیگری در بر ندارد. اهل سیاست، به‌خوبی از این قضیه آگاهی دارند، چنان‌چه گذشتگان نیز بسیار به آن اهمیت داده‌اند. در سیاست‌نامه‌ی خواجه نظام‌الملک طوسی آمده است که «بوذرجمهر» را سبب فروپاشی آل‌ساسان پرسیدند، وی پاسخی خردمندانه داد که «آل‌ساسان بر کارهای بزرگ، کاردانان خرد و نادان گماشتند».

بنابراین، اگر روال پرداخت و پردازش هورامی‌گری و وابسته‌های آن، به‌وسیله‌ی این طیف کم‌سواد و گاهی بی‌سواد سر گیرد، سرانجام آن جز هرج‌ومرج نیست، چنان‌چه نشانه‌هایی از آن نیز آشکار شده است.

[3] اما مگر چه‌کسانی صلاحیت چنین پژوهش‌هایی را داشته‌اند؟

کافی است نگاهی به زحمات ادب‌دوستان کرد بیندازیم، که چه‌گونه «خدمت خالصانه و بی‌ادعا» داشته‌اند. به رأی نگارنده، از جمله‌ی این بزرگواران، علامه ماموستا ملاعبدالکریم مدرس است. ایشان، به عنوان یک ادیب و شاعر، و البته در جایگاه یک علامه، در این زمینه به نظریه‌پردازی و پژوهش میدانی پرداخته‌اند. باید توجه داشت که علامه، لقبی است که به همه‌ی دانشمندان اسلامی اختصاص داده نمی‌شود، بلکه ویژه‌ی آن دسته از دانشمندانی است که در چندین رشته، دارای معلومات گسترده و صاحب‌رأی و تأثیرگذار بوده‌اند.

ناگفته پیداست که پژوهش‌های چنین دانشمندی، چه‌قدر ارزشمند و ماندگار است. نیازی نیست به تألیفات متعدد وی، که بیش از 100 جلد می‌باشند، پرداخته شود. پژوهنده‌ی منصف، با نگاهی کوتاه به زحمات ایشان، از آن همه اثر پرارزش در زمینه‌ی ادبیات هورامی، حیرت‌زده می‌شود. اگر شخصیتی چون مدرس بر روی اشعار مولوی کار نمی‌کرد، آیا اکنون کسی را داشتیم که بتواند اشعار مولوی در کتاب عقیده‌ی مرضیه را شرح و تفسیر کند؟ به‌جرأت می‌توان گفت، خیر!

آیا اگر زحمات ایشان در قبال اثر مولوی نبود، هم‌اکنون «الفضیله» در دانشگاه الازهر، قدیمی‌ترین دانشگاه دنیا و مهم‌ترین دانشگاه اسلامی جهان، تدریس می‌شد؟

بیش‌تر دیوان‌های ادبیات کلاسیک کردی را ایشان جمع‌آوری کرده‌اند، و هم شرح و تفسیر و انتشار.

آیا اگر زحمات، همت و تلاش ستودنی ایشان نبود، اکنون ما از مشاهیر نیاکان خود، اطلاعی داشیم؟ مطمئناً بسیار کم. «یادی مه‌ردان»، «باخچه‌ی گۆڵان»، «بنه‌ماڵه‌ی زانیاران» و «علماؤنا فی خدمة العلم و الدین» از جمله‌ی آثار وی در این زمینه هستند.

به‌هرروی، شخصیتی با این همه بار علمی و سواد و دانش، به‌گونه‌ای درست پای در این میدان نهادند و خدماتی ارزنده به‌جای گذاشتند. وی در بغداد، یعنی قلب تپنده‌ی ناسیونالیسم عرب، که آن زمان به‌شدت مشغول قتل‌عام کردها و جنگ با آنان بود، و شعار آن «امة واحدة عربیه، ذات رسالة خالده» (امت واحد عربی، رسالت جاویدان ماست)، آستین همت بالا زده بود و به زبان کردی و درباره‌ی کرد و کردستان و مشاهیر آن، و به روشی کاملاً علمی، کتاب منتشر می‌کرد، بدون هیچ‌گونه ادعایی، و تنها به‌خاطر عشق به میهن؛ که از آموزه‌های اسلامی فراگرفته بود.

یا «مامۆسا هه‌ژار» که تمام و تمام زندگی‌اش وقف کرد و کردستان شد. وی چه کسی بود و چه‌گونه کار کرد؟

نیازی به بازگویی مشقت‌های فراوان زندگی این بزرگ‌مرد کرد نیست، اما اشاره‌ای به پشتکار و همت او، خالی از لطف هم نمی‌باشد. هه‌ژار دو سال و سه ماه در بیمارستان مسیحی‌های لبنان بستری بود، اما در این مدت، تمام کتابخانه‌ی آن‌جا را مطالعه کرد، حتی انجیل و تورات را دو بار خواند، و آن‌قدر بار علمی عربی بسیاری کسب کرد، که وقتی به عراق بازگشت، با آن‌که کرد بود، درجا او را به عضویت انجمن مهم علمی عراق درآوردند. چنین کسی، بدون یک ذره ادعا و کار نابه‌جا، هر آن‌چه داشت، در راه کردستان، اما وی هم به شیوه‌ای درست، گذاشت و خدمتی ستودنی به ملت ستم‌دیده‌اش روا داشت.

[4] پس به‌عنوان جمع‌بندی دل‌نگرانی نخست، از موج هورامی‌گری شتاب‌زده، می‌توان نااهل‌بودن فعالان این زمینه را مصداق سرانجام ناخوشایند آن برشمرد، که البته دل‌نگرانی دردمندی است.

[5] زمینه‌ی دیگر خطرناک بودن این شتاب‌زدگی، وجه قوم‌گرایی افراطی آن است، و پیامدهای ناگوار آن.

[6] برای روشن شدن موضوع، بد نیست نگاهی به اوضاع خاورمیانه بیندازیم، و از دیدگاه تاریخی، مشکلات خاص آن را ریشه‌یابی کنیم، سپس از آموزه‌های تحلیل تاریخی، برای موضوع خود بهره ببریم، تا شامل «ما اکثر العبر، و اقل الاعتبار» نشویم.

تا چند دهه قبل از فروپاشی خلافت بزرگ عثمانی، در داخل مرزهای کشورهای اسلامی، تقریباً هیچ‌گونه حرکت قوم‌گرایی و ناسیونالیستی وجود نداشت. بنابراین، ملل مسلمان تا اندازه‌ی زیادی، متحد و یک‌پارچه بودند. با نزدیک شدن جنگ جهانی اول و ناآرامی‌ها و چپاول‌گری‌ها و اشغال‌گری‌های بیگانگان بود که احساسات ملل مسلمان جریحه‌دار شد و در پی ناتوانی امپراطوری عثمانی جهت حمایت از آنان و برقرای ثبات و امنیت، اقوام مسلمان هریک به‌گونه‌ای جهت احیای عزت و اقتدار خود اقدامی به‌ویژه مبتنی بر قوم‌گرایی کردند.

نگارنده به «تئوری توطئه» باورمند نیست، اما بر دخالت قدرت‌های بیگانه و نقش آنان در شکل‌گیری اوضاع کنونی، از جمله خاورمیانه و ملل مسلمان، به‌خوبی آگاه است. پلشتی‌ها و نقشه‌های شوم آنگلوساکسون‌ها جهت دست‌یابی موفقیت‌آمیز به برنامه‌های مورد نظر خود، از چند سده پیش آغاز شد، و آن‌گونه که «هامفر»، جاسوس کهنه‌کار انگلیسی در ممالک اسلامی، در خاطرات خود بیان کرده است، تمام تلاش آنان بر انهدام درونی و اضمحلال و استهلاک قوای آنان و هرزرفت نیروی یک‌دستگی مسلمانان بوده است، تا هر چه زودتر تمدن بنیادین اسلامی را به ورطه‌ی انحطاط و بن‌بست بکشانند. و در این مسیر، چه دست‌مایه‌ای کشنده‌تر از بسط قوم‌گرایی؟

آری، پیش و پس از جنگ جهانی اول، و با برنامه‌ریزی هدف‌مند، ستیز خود را با خلافت عثمانی آغازیده و پرورده بودند. کما این‌که از نخستین اقدامات ایشان قبل از فروپاشی عثمانی، اشغال مصر و اردن، و تشکیل کشوری یهودی بود. به‌هرروی، در سال‌های میانی ربع اول قرن بیستم، آن‌ها با تمام قوای خود به جنگ با این امپراطوری فرسوده پرداختند و در قالب جنگ جهانی اول، سراسیمه به پیکاری تمام‌عیار پرداختند.

آن‌ها خوب می‌دانستند که شکست دادن عثمانی گرچه سخت است، اما استیلا بر مناطق تحت نفوذ این امپراطوری سخت‌تر است. بنابراین به‌سادگی از نیروی سوخته‌ی خودی استفاده کردند. بارزترین حرکت آنان، در قالب استراتژی‌های سرهنگ تامس ادوارد لاورنس، مشهور به لورنس عربستان، نمود یافت. آن‌گاه که با خاندان هاشمی ارتباطی سازنده برقرار کرد، و تنی چند از فرزندان این خانواده را به امارت کشورهای تازه‌تشکیل‌شده، که فاقد هویت تاریخی بودند، گماشت. و پس از آن، چه گستاخانه و بر اساس میل و رغبت خود، طبق قراردادهای منعقدشده، ممالک اسلامی را میان یکدیگر تقسیم نمودند و قیمومیت هر کشور را به عهده‌ی یکی از استعمارچیان واگذاردند.

آن‌ها برای نیل به این اهداف خود، بسیار زیرکانه از مشی و منش ناسیونالیسم بهره بردند. به‌گونه‌ای که در قالب حرکت‌های پان‌عربیسم، پان‌فارسیسم، پان‌ترکیسم و پان‌کردیسم، این همسایگان دیروز را، به دشمنان امروز یکدیگر تبدیل کردند و آن‌ها را بر مبارزه با عثمانی، برشوریدند، و اتفاقاً موفق هم شدند. به‌گونه‌ای که همه‌ی این ملل را در جنگی فرسایشی با یکدیگر قرار دادند.

مگر نه آن‌که مشکلات حل‌نشدنی عراق، همه و همه، به مرزبندی‌های انگلیس در سال 1932 برمی‌گردد؟ و یا بحران سوریه دقیقاً به عملکرد فرانسه در شام، در دهه‌ی 1930 مربوط می‌شود؟

این قدرت‌ها، این‌گونه ملل مسلمان را به جان هم انداخته‌اند، و بنابراین به‌علاوه‌ی اقدامات دیگر خود در زمینه‌ی استشراق، به‌سادگی بر آن‌ها تسلط یافته‌اند. هرگاه که این نابهنجاری‌ها هم روی به فزونی نهاد، در قالب حمله، یا ائتلاف و یا دخالت، اعمال قدرت می‌کنند و این‌گونه خود را به‌سان فرشته‌ی نجات ملل واپس‌رفته‌ی خاورمیانه نشان می‌دهند.

[7] به‌هرروی، حرکت‌های مبتنی بر قوم‌گرایی، تنها تنش‌ها را می‌افزایند. البته بسیار جالب است که در درون این حرکت‌ها هم، ناسازگاری بسیار به چشم می‌خورد. نه مگر آن‌که این درون‌پریشانی حرکت‌های قوم‌گرایانه برای کردها نیز، در قالب «برادرکشی»‌های دو حزب اتحادیه‌ی میهنی و دموکرات کردستان، در سال‌های 6-1995 نمود یافت؟

[8] نگارنده خود بر اهمیت زبان، ادبیات و تاریخ هورامی واقف است، اما روی‌کرد فعالان در این زمینه را مبتنی بر قوم‌گرایی ناخوشایند می‌بیند، از این روست که نگرانی وی فزونی می‌یابد. بنا به هر فرصتی هم که بوده، این نگرانی را به دوستان ادب‌دوست خود منتقل کرده، و از عواقب ناپسند نابخواه این نوع حرکت نادرست، بارها هشدار داده است.

[9] نه مگر آن‌که گوشه‌هایی از آینده‌ی نیامده‌ی این حرکت، در قالب جوک‌های هورامی و لفظ‌جنگی‌های کرد-هورامی، به‌ویژه در مریوان نمود یافته است؟ نه مگر آن‌که گروهی از دانشجویان نابخرد هورامی، از هم‌نژادهای کرد و سۆران خود، کینه برداشته و در هر فرصتی، جهت ضربه زدن به آنان، اقدام می‌کنند؟ نه مگر آن‌که بوی تفرقه و چنددستگی به‌ویژه در مریوان به مشام می‌رسد؟ نه مگر آن‌که، دست‌هایی پلید و ناپیدا، هر از گاهی از بیرون، افرادی را پرورش می‌دهند تا بر دامنه‌ی این جدایی‌ها بیفزایند؟

نه مگر آن‌که دکتر زرین‌کوب زمانی که مدیرگروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران بود، دانستن دو زبان خارجی، علاوه بر تسلط بر ادبیات عربی را کاملاً الزامی کرده بود، تا تحقیقات دانشجویان دکترای ادبیات فارسی، بنیه‌ی علمی داشته باشد و دکترهای آینده از سواد بویی برده باشند؟ این در حالی است که دوستان نفهمیده‌ی ما، که دچار موج شتاب‌زده‌ی «هورامی‌گری» شده‌اند، حتی از خواندن آثار کردی سۆرانی امتناع می‌ورزند؟ و حتی دانش‌آموزان را، به بهانه‌ی درستِ حفظ زبان، به صورت نادرست مغزشویی کرده که زبان، فقط هورامی است و بس؟

نه مگر آن‌که سرانجام چنین حرکت نابخردانه‌ی شتاب‌زده‌ای، تفرقه، جدایی، چنددستگی و کاشتن بذر کینه به یکدیگر و نامهربانی‌های ناخوشایند است؟

این نگرش ویژه، دیدگاهی تاریخی تواند باشد، و یا برداشتی برآمده از دریافت مهندسی!

دوستان اما شاید آن را از نوع بدبینی دانند، و یا شناخت نادرست از مکانیزم جامعه‌ی هورامی و کرد.

به‌هرروی، به‌عنوان جمع‌بندی، نگرانی نگارنده از موج هورامی‌گری، به دو وجه است،

اول آن‌که، فعالین در این زمینه از دانش کافی و دیدگاه آکادمیک خردمندانه نسبت به زمینه‌ی مورد نظر برخوردار نیستند،

دوم آن‌که متأسفانه موج هورامی‌گری، ضمن شتاب‌زدگی، بر قوم‌گرایی افراطی مبتنی شده است.

با این حال، صلاح مملکت خویش، خسروان دانند.

عکس: افشین فتاحی


1394.2.9

کوت عبدالله، دانشکده نفت اهواز

[نه‌سیم سه‌رووپیری]

ماجرا به چند ماه قبل، و البته چند سال قبل برمی‌گردد ...

دوران کنکور بود و حس‌وحال خاص خودش. هنوز چند ماه از ازدواج برادرم نگذشته بود که متوجه شدیم عین شیر غرّان، مردانگی خودش را به رخ بقیه کشانده است. بله، کار را یک‌سره کرده بود و همان اول کاری، عین زن‌ندیده‌ها که چه عرض کنم، روی خروس را هم سفید کرده بود! خلاصه آن‌وقت، نه ماه و اندی از حاملگی زن‌داداشم می‌گذشت و کم‌کم وقت پردردسر زایمان رسیده بود. بنابراین خانواده‌ی پدرزن داداشم هم خودشان را رساندند. پرستارهای نفهم سروآباد، پیش‌بینی کرده بودند امروزفردایی است که بچه به دنیا بیاید. چون درمانگاه آن‌جا هم امکانات چندانی نداشت، هرچه سریع‌تر به مریوان آمدند، با لشکری از افراد!

ما خودمان نه نفر بودیم، حال خانواده‌ی داداشم و ایل و طایفه‌ی پدرزنش هم به جمع ما پیوسته بودند. خوب، این‌که مشکلی نداشت، یکی‌دو روز درس را تعطیل می‌کردم و دمی با این مهمانان اکنون‌عزیزشده، از حال‌وهوای کنکور بیرون می‌آمدم. مشکل اما این‌جا بود که پیش‌بینی پرستار بی‌شعور غلط از آب درآمد و مهمانان گرامی و معزز هم باید یک هفته بیش‌تر در خانه‌ی ما می‌ماندند! تولد این برادرزاده‌ام دردسری شده بود برای خودش. خانواده‌ی معزز پدرزن داداشم هم که جا خوش کرده بودند و اصلاً مگر چه می‌دانستند تحصیلات چیست و کنکور به چه دردی می‌خورد؟ بیچاره زن‌داداشم که به جای آن‌ها هم از وضعیت پیش‌آمده خجالت می‌کشید و شاید زور خودش را هم می‌زد که بچه زودتر به دنیا بیاید و این غوغا هرچه سریع‌تر فیصله یابد. این وسط من آژانس آن‌ها هم شده بودم. و مگر برای گشت‌وگذارشان، شوفری مناسب‌تر از یک کنکوری فلک‌زده دم‌دست داشتند؟

به‌هرروی، محمد، برادرزاده‌ام، دردسرش از همان قبل از تولدش آغاز شد. صحبت از این چهار سال و دردسرها و خرج‌ها و ناز و تنعم‌های محمد به میان نمی‌آورم. بحث بر سر تغییر و تحولی شگرف در قالب اندیشه‌های من، تنها با دیداری از محمد است.

من و محمد

قضیه از این قرار است که زندگی پر از آرامش و روتین من، و آشنایی اولیه‌ام با «ایها الولد» امام غزالی و برداشت نادرست از آن و فکرمشغولی‌های پی‌درپی و ایده‌های تازه و انرژی‌هایی که در راه آن‌ها صرف می‌شد، و انس گرفتن هرباره‌ام با کتاب، و پرداختن به مباحثی ظریف و فراتر از سن و سالم، اندکی مرا از روال معمول زندگی دور کرد، و دیگر به این «واقعیت جاری» توجه نداشتم و به‌کلی فکر کردن به آن‌را هم به کناری گذاشته بودم.

 از جمله مسائلی که خیلی زود با آن کنار آمده بودم، «ازدواج» بود. تو گوئی چنین چیزی اصلاً وجود خارجی نداشت! درحقیقت، از همان اوان دبیرستان بود که ازدواج را از برنامه‌ی زندگی‌ام حذف کردم. بنابراین هیچ دغدغه‌ی جانبی هم از این بابت نداشتم. جالب آن‌که در بحث‌های مختلف و جابه‌جا از ازدواج سنتی و زودهنگام دفاع می‌کردم و چه‌بسا افرادی را هم قانع می‌کردم، اما هیچ‌گاه چنین چیزی را برای خود در نظر نگرفته بودم!

این از این مسئله. خوب، از طرفی، یک سؤال همیشه برای من بی‌جواب مانده بود و آن این‌که چرا پدرومادرها این‌قدر بچه‌هایشان را دوست دارند؟ آخر مگر می‌شود آن همه محبت را به دیگری اختصاص داد؟ چه‌گونه است که پدرها همه‌چیز را، دوباره می‌گویم همه‌چیز را برای فرزندانشان می‌خواهند؟ به کلام دیگر، چه‌گونه است که آن‌ها دوست دارند فرزندان‌شان در همه‌ی جنبه‌های زندگی موفق‌تر از خودشان باشند؟ چه‌گونه است که پدر همیشه بهتر را برای بچه‌اش می‌خواهد؟

من اما این‌ها را درک نمی‌کردم، و البته خیلی از چیزهای دیگر را. چاره‌ای نداشتم جز این‌که آن را با رابطه‌ی خودم و برادرانم مقایسه کنم. من اما این‌گونه نبودم! یعنی بهترین را برای خودم می‌خواهم، و نه برای برادرم! پس واقعاً چه‌گونه است و راز این همه دل‌بستگی مادر به بچه‌اش در چیست؟

خوب، این‌ها از یک طرف.

در طرف دیگر قضیه، چند ماه بود که در اهواز بودم و سری به خانه و خانواده نزده بودم. یک‌نواختی زندگی دانشجویی دلم را زده بود و حسابی کوفته و خسته بودم، و دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. برنامه‌ریزی من برای سفر به بوشهر و حال و هوا عوض کردن، با جیب دانشجویی جور در نیامد، اما در یک فرصت نابهنگام، همراه با برهان، هم‌اتاقی‌ام، راهی سفری دو سه چهار روزه به مریوان شدیم، که البته با اصرار مادرم بر ماندن، یک هفته به درازا کشید.

به‌هرروی، برنامه‌ی اول‌مان، سر زدن به خانه‌ی داداشم بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. شب در اتوبوس، آن همه مسافت را به حرافی گذرانده بودیم و حتی یک لحظه هم نخوابیده بودیم. هنوز باورم نمی‌شود، یعنی ما دوازده ساعت حرف زدیم؟ به‌هرحال، خسته و کوفته و خواب‌آلود، در هوای سرد پاییزی صبح‌گاهی، به سروآباد رسیدیم. من اما به‌شدت دلتنگ محمد بودم، ازاین‌رو بلافاصله محمد را از خواب بیدار کردم. چه گپ‌های نرم و لطیفی داشت، و چه مناسب بوسیدن و گزیدن. آخر اندام کدامین سیمین‌تنی، به لطافت، زیبابی و جذابی گونه‌های محمد بود؟ محمد اما انگار بیش‌تر از من ذوق‌زده بود که بغلم کرد و مرا محکم چسبید، و مگر ولم می‌کرد؟ به یک آن، خود را باخته‌ی محبت محمد دیدم. چه‌قدر زیبا بود آن آغوش نرم و گرمش، و چه دل‌چسب بود آن دستان حلقه‌زده‌اش بر گردنم. آن روز را، و چند روز بعد از آن هم، ساعاتی بسیار خوش و دل‌پذیر را با محمد تجربه کردم، که وصف آن‌ها به‌حقیقت کار من نیست. همان روز و همان‌جا، در هوایی لطیف و روح‌نواز و طرب‌انگیز، قدم‌هایی پرخاطره و دل‌چسب زدیم، و من فرصتی تازه یافته بودم تا در فصل خزان، خاطرات تلخ و شیرین کودکی‌ام را در محله‌ی خوش و خرم و آباد و دنج و خلوت «پمپ‌بنزین»، مروری هرچند گذرا کنم. در این میان، آن‌چه قدم‌زدن‌مان را شیرین‌تر کرده بود، شیرین‌نمکی‌های محمد بود، و بازی‌های کودکانه و پرشعف و ذوق او. نمی‌دانم سرریز عشق من به محمد بود، یا چه، اما هرچه بود و نبود، جرقه‌ای در دل من زده شد، تو گوئی پذیرای محبت شده بودم. آن‌گاه که قدم می‌زدیم و محمد دستان مرا در آن هوای سرد لطیف، فشرده بود، حس یک پدر را داشتم که با بچه‌اش هم‌بازی شده است، حس یک پدر عاشق را، حسی مملو از عشق و زیبایی و جذبه. به یک آن، آن‌چه را وصف‌ناشدنی است، حس کردم؛ تو گویی الهام بود، یا اشراق و هر چه دریافتش نامند. اکنون دل‌نگرانی‌های به‌جا و بی‌جای مادرم را درک می‌کردم، و می‌فهمیدم وقتی مادران می‌گویند «مادر نیستی تا بفهمی چه می‌گویم»، یعنی چه و چرا گفته‌اندش. اما مگر می‌توان ذره‌ای از آن را بازگفت؟

حس‌وحال جالب و دل‌کشی بود. به‌کلی دیدگاهم درباره‌ی زندگی و ازدواج تغییر کرد، آن هم به یک آن.

روی‌دادن این تغییر ژرف و شگرف در قالب دیدگاه‌های من، آن هم به این سرعت، و در فرصتی قریب و غریب، البته که تبعاتی هم داشت، چرا که من سال‌ها میل به زن نداشتم، و حال خود را محتاج او می‌دانستم. جالب بود، گاهی شهوت و میل جنسی بسیار هیجان تولید می‌کرد، اما این توفان شهوانی، هیچ‌گاه هیچ تأثیری بر دیدگاه من نسبت به ازدواج نمی‌گذارد، اما حال یک بوسه، یک بغل و یک بچه این تغییر را ایجاد کرده بود، کاری که یازده سال بالغ بودن، از پس آن برنیامده بود.

اما آیا این تغییر، یک تحول پایدار است؟

آیا این نه یک دوست داشتن عادی بود؟

آیا این تحول سریع، بستری برای تغییر آرام سایر دیدگاه‌هاست؟

چه‌گونه می‌توان با این‌گونه تحول‌های نابهنگام کنار آمد؟

آیا باید به فکر سروسامان دادن به سرووضع زندگی‌ام باشم؟

اما هرچه باشد، معتقدم "این نیز بگذرد" ...

برهان در لباس کردی، کنار شهر سروآباد، پشت به محمودآباد و کوه زیبای «کۆساڵان»، همراه با محمد!

برهان و محمد

دست‌آوردها، فصل پایانی سفرنامه‌ی نسیم صبا (ایران‌گردی و سفر به ترکمن‌صحرا)

سفر

گاهی به‌عنوان مصداقی از «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فِی کَبَد»، آدمی از خود و هر آن­‌چه در پیرامونش است، خسته می­‌شود. اساساً این خستگی نیز، وجه و تعبیری از «خُلِقَ الاِنسانُ ضَعِیفَا» تواند باشد، چرا که بنا به همین ضعف خود، خیلی زود در مقابل نایکسانی­‌های پیرامونش کم می‌آورد و فرسوده می­‌شود، یا خسته شده و به استراحت و تجدید قوا نیاز پیدا می­‌کند، و از آن­‌جا که «وَ کانَ الانسانُ جَهُولا» به سرعت در پی یافتن راه چاره­‌ای برمی­‌آید و چون «اِنَّ الانسانَ خُلِقَ هَلُوعا» برای یافتن آن نیز بی‌تاب می­‌شود.

زندگی در دنیای مدرن هزاره‌ی سوم، به اندازه‌ی کافی مشکل­‌آفرین شده است که انسان ضعیف، خیلی زودتر خسته شده و در حقیقت علی­‌رغم آن­‌که میانگین سن او به یک سده نزدیک شده است، اما عمر شاد او به کمتر از دو دهه کاهش یافته است. بر خلاف گذشته که بیش­تر سنِ کمترِ او را با شادی یا حداقل نبودن غم گذرانده بود.

در واقع در گذشته‌، آدمی پناهنده‌ی دامن مهربان مادر خود، یعنی طبیعت بود. در دامن پرمهر چنین مادری به آسایش خود می­‌رسید، و به آن اندازه که نیازش بود، محبت و آسایش دریافت می­‌کرد، که جای یک عقده (عقـده‌ی نداشتن آسودگی) برایش خالی بود. او سحرخیز بود و در طول روز کاری­‌اش، مشغله­‌ای غیر از تکه‌نانی بیش نداشت و شاید مفهوم پس­‌انداز برای خرید اِل و بِل را نمی­‌دانست. آن چند ماهی را هم که مردانه به کار می­‌پرداخت، در طبیعت بود و خوش و سخت می­‌گذراند. خستگی روزانه­‌اش را با نوشیدن یک مشت آب سرد از چشمه‌ی روان و آب زلال کوهستانی دیارش، برطرف می‌کرد. به شکار می­‌پرداخت و با صخره­‌نوردی شجاعتش را تقویت می­‌کرد. تمام دارایی‌اش، چند رأس بز و گوسفند بود و یک زن پرقناعت و کم­‌توقع. چند ماه زمستانی سال را عملاً به خود استراحت می­‌داد. در آن مدت با خیال آسوده به زندگی­‌اش می­‌پرداخت، عبادت می­‌کرد، بازی می­‌کرد و می‌خوابید و این بار با همسر خود، شب­‌ها را صبح می­‌کرد و دیگر نه در غم پیداکردن کار بود و نه غصه‌ی وام خانه داشت و نه از پاس‌نشدن واحدهای درسی­‌اش واهمه­‌ای داشت. او آزاد بود و همان گونه که آزاده آفریده شده بود، آزاده زندگی می­‌کرد و خود رئیس زندگی خود بود. در این دور زندگی، اگر چند ماه کارکردن و چوپانی خسته­‌اش می­‌کرد، چند ماه از فصول سرد سال را به استراحت می­‌پرداخت و روحیه­‌ای عوض می­‌کرد.

اکنون اما آدمی از دامن طبیعت گریخته است و نه­‌تنها این آرامش را از دست داده است، بلکه مشکلات روزافزون زندگی، نیاز او به تأمین آسودگی را بیش از پیش افزایش داده است. چنین است که اکنون بیش­تر به سفر نیازمند شده است، تا هم هوایی عوض کرده، و هم به مادر خود سری زده باشد، و هم بازبیند که او تنها نیست. در واقع دیگران را هم می­‌بیند که چگونه با مسایل زندگی کنار می­‌آیند و اکنون از آن­‌ها یاد می­‌گیرد. یا مدتی را به خوشحالی گذرانده و دمی از نایکسانی­‌های زندگی­‌اش دور می­‌شود. سفر ارمغانی تازه­‌شده است برای انسان گرفتارشده در تازگی­‌های تکنولوژی!

 

معنا و مفهوم زندگی

این دیگر معمول زندگی هر فردی است که گاهی از خود بپرسد «به‌راستی معنا و مفهوم زندگی چیست؟» و به قول مولانا ـ که در شاهکار معنوی مثنوی خود، به چالش­‌های فکری بشر و بینش­‌های فلسفی او پرداخته است:

روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا می­‌روم، آخر ننمایی وطنم

اما لازمه‌ی این سؤال، این است که از قبل این را بپذیریم که «زندگی باید معنا و مفهوم داشته باشد»، و حال به دنبال آن باشیم. بالشخصه به این قناعت خاص رسیده­‌ام که «لازم نیست» هر پدیده­‌ای علتی داشته باشد، حتی اگر زندگی هم باشد، که ظاهراً ارزشمندتر از آن را هم نمی­‌شود پیدا کرد!

این حالت خاص از ذهنیتم را گاهاً به تاریخ ربط می­‌دهم، به علم تاریخ. نمی­‌دانم چرا دوست دارم خود را شاگرد تاریخ قلمداد کنم! در حالی که گاهی حالم از تاریخ هم به هم می­‌خورد و نمی­‌توانم یک زیرعنوان از یک کتاب تاریخی را هم تا انتها بخوانم. اما آن­‌چه که مسلم است، «تحلیل تاریخی» را بسیار دوست دارم و به نظریه­‌های مؤرخین علاقمندم، اما نه نظریه­‌های تاریخی! منظورم آن است وقتی یک مؤرخ ـ که معمولاً تا حدودی جامعه­‌شناس هم هست، به دلیل مطالعات گسترده­‌اش ـ دست به قلم می­‌برد و از هر دری حرف می­‌زند، حرف­‌هایش برای من منطقی­‌تر و لذت­‌بخش­‌تر است. چرا که زیبا توصیف می­‌کند و درست بیان می­‌کند و به یک «دیدگاه متعادل مبتنی بر فطرت آدمی با توجه به سیر تمدن بشری» دست یافته است.

البته این هم آشکار است که معمولاً اهل ذوق در هر زمینه­‌ای، آن را زیباتر جلوه می­‌دهند. مسئله این است که ادبیات و تاریخ، اهل ذوق بسیاری را به خود جلب می­‌کند و درنتیجه این هم طبیعی است که شیفته‌ی برخی رفتارها و اندیشه­‌های آن­‌ها شوم. مثلاً سفرنامه­‌های دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی را دوست می­‌دارم، که اگر مطالعه‌ی یکی از آن­‌ها نبود، دست به قلم نمی­‌بردم تا «نسیم صبا» را بنویسم؛ و هم منطق و انصاف دکتر صادق زیباکلام را می‌ستایم.

در این سفر دیدم که زندگی ساده است و نیازی به پیچیده­ کردن آن نیست. این همه ملت دارند زندگی خودشان را می­‌کنند، بدون آن­‌که دغدغه‌آفرینی کنند. در واقع به نوعی، ساده­‌گرفتن تاریخ را مشاهده کردم. چه در تاریخ به راحتی ذکر می­‌شود که فلان حاکم آمد و کشت و تجاوز کرد و غارت کرد و سوزاند و ویران کرد و عیاشی کرد و رفت. گزارشاتی از جنایات سرسام­‌آور، که تاریخ به‌راحتی از کنار آن­‌ها می­‌گذرد. از آن­‌جا که در تاریخ به این نتیجه می‌رسی که «این نیز بگذرد» ـ یا حداقل من تاریخ­‌نخوانده این‌گونه فکر می­‌کنم ـ دیگر حل مسایل دور و برت برایت آسان می­‌شود و حتی دغدغه‌ی انسانیت هم نخواهی داشت و این به‌نوعی عالی است، عالی!

در تاریخ می­‌بینیم و می­‌خوانیم که این آمد و آن رفت و کسی جاودانه نشد. این قوم آمدند و ملتی دیگر جانشین‌شان شدند. آن حکومت قدرتمند پوسیده شد و این حکومت ضعیف جایش را گرفت. جنگ­‌های بسیار خانمان­‌سوز اتفاق افتاد و خون ریخته شد و کشته شد و کشته شد و کشته شد. دیگر برایت خیلی آسان می­‌شود که مثلاً داعش دارد چکار می­‌کند و حتی اقداماتش را چندان خشن هم نبینی و در عوض آن را پدیده­‌ای کاملاً طبیعیِ روند پیشِ روی تحولات منطقه بدانی. چون به عنوان یک شاگرد تاریخ عادت کرده­‌ای که به ریشه­‌یابی مسایل بپردازی و حتی اگر شاگرد موفقی بودی، می‌توانستی پیدایش داعش را نتیجه‌ی ظلم­‌های نوری‌المالکی در حق اهل‌سنت عراق و دیگر کشورها در حق مردم جنگ­‌زده‌ی عراق ببینی.

من در اهواز دیدم که اعراب چقدر ساده به زندگی نگاه می­‌کنند، این را می­‌توان از نبود بهداشت اولیه در محله­‌ها و شهرهای عرب­‌نشین به‌خوبی مشاهده کرد، در میان بلوچ­‌ها دیدم که چگونه حصار دین را برای بینش خود انتخاب کرده بودند و خود را از گزند دیگر اندیشه­‌ها در زندگی­‌شان محفوظ داشته بودند و در واقع مفهوم زندگی را در دین می­‌یافتند، در مشهد مردم ساده‌ی زایر را دیدم که چگونه همه‌چیز خود را فدای صاحب گنبد طلایی شهر مقدس می­‌کردند و او را آقای زندگی خود صدا می­‌زدند و بدین‌گونه معنایی سرشار از حضور و مرحمت امام را برای زندگی­‌شان برگزیده بودند و دیدم چگونه ترکمانان به دور از هیاهوی مرکزی ایران، در گوشه‌ی شمالی به فرهنگ خود می­‌پردازند و به گونه­‌ای در میان خود آرام گرفته­‌اند. هر ملتی به فراخور طبیعت و مشرب خود، به امری دل بسته است و ایدئولوژی زندگی­‌اش را بر آن پایدار کرده است. دیگر نه آن است که «آمدنم بهر چه بود؟» و این همه سردرگمی در عنوان این سؤال برایشان پیش نیامده بود.

 

قبائل و شعوب

یکی از زیبایی­‌های قرآن، به رأی من، مستور گذاشتن معانی آیات آن است. چرا که هیچ­‌گاه با یک ترجمه‌ی خالی نمی­‌توان به معانی این کتاب دست یافت و بلکه برای درک معانی آن، به علوم­ القرآن (بالغ بر 15 علم، شامل صرف، نحو، بیان، بدیع، معان، تفسیر، لغت، تاریخ، سیره، ناسخ و منسوخ و ...) نیاز است. جالب آن­‌که بسیاری از اختلافاتی که در میان مسلمانان ریشه دوانده است و باعث تفرقه‌ی فرسایشی آنان شده است، ناشی از توجه نکردن به این اصل ساده است.

با این وجود، گاهی قرآن، خوانندگانش را به تدبر در آن فرا می­‌خواند. این­‌جاست که بالشخصه از پنهان­‌کاری قرآن یاد می­‌کنم. چرا که معانی خود را به آسانی در اختیار همه قرار نمی­‌دهد و کسانی را که خواستار فهم و درک بیش­تری هستند به تفکر، تعقل و تدبر در آیات خود تشویق می­‌کند. شاید هم معانی نغز، ظریف و Optional را این‌گونه به خوانندگانش تحویل می­‌دهد.

یکی از آیاتی که معمولاً زیاد شنیده شده است، آیه‌ی 13 سور‌ه‌ی حجرات است که در قسمتی از آن آمده است: «وَ خَلَقناکُم شُعوبَاً وَ قبائلَ لَِتَعارَفُوا» یعنی شما را ملت­‌ملت و قبیله­‌قبیله آفریدیم، تا یکدیگر را بازشناسید. البته در سیاق کلی جمله‌ی اصلی می­‌تواند معنی واحد داشته باشد و در خدمت معنی کل آیه قرار بگیرد و بدین ترتیب مفهومی جزئی از یک کل را به دست دهد. اما هرگاه به این قسمت از آیه توجه می­‌کردم، به نوعی مضحک می­‌نمود! آخر یعنی چه که ما شما را به صورت اقوام مختلفی آفریدیم تا شما هم‌دیگر را بشناسید؟ یعنی فلسفه‌ی خلقت متنوع، فقط همین است که مردم دست از کار خود بکشند و بروند همدیگر را شناسایی کنند؟ مگر می­‌شود چنین چیزی؟

این مسئله هم­‌چنان برایم گنگ بود تا زمانی که به چنین برداشتی رسیدم که این آیه هم به سفرکردن تشویق کرده است و در وجهی از معنی خود به فواید سفر اشاره دارد. هم­چنان که در جاهای مختلفی از قرآن مسقیماً دستور داده است که «فَسِیروُا فِی­ الاَرضِ» و خود در جای دیگر بیان داشته است که تا می­‌توانید بگردید، چرا که «اِنََّ أرضِی واسِعَهٌ». نکته‌ی جالب در آن است که در فعل تعارفوا از باب تفاعل استفاده کرده است که معنی تطاوع را می­‌رساند، یعنی این­‌که متقابلاً همدیگر را بشناسید، و نه این­که یک گروه بروند و با گروه دیگر آشنایی یابند، بلکه این روند باید دوطرفه باشد.

اکنون اما پس از سپری کردن دو دهه از زندگانی­‌ام، احساس می­‌کنم به دریافتی از این آیه در پرتو سفرکردن رسیده­‌ام. یکی از نقاط عطف گسترده شدن برد دیدگاه­‌هایم، ورود به دانشگاه بود. چرا که با ورود به دانشگاه، با محیط جدیدی آشنا شدم، با دوستان جدیدی، با اقوام جدیدی و حتی با قبیله‌ی جدیدی. با اقوام ترکمن، عرب، فارس و ترک و نیز قبیله‌ی لر (چرا که لرها را از کردها می­‌دانیم). نتیجه‌ی آن چنین بود که از رکود به در آمدم، چرا که قبلاً محور هستی و دنیا را مریوان می­‌دانستم و به قدری تنگ­‌نظر بودم که شاید هیچ‌گونه نظر مخالف تندی را برنمی­‌تافتم. دیگران را نمی­‌شناختم و هنوز کوچک بودم و ظرفیت پذیرش بسیاری از چیزها را نداشتم. اما در دانشگاه، با دوستان این فرصت را یافتیم که به شناخت همدیگر بپردازیم و ویژگی­‌های قومی یکدیگر را بدانیم و در واقع به جای انکار و از سر مخالفت درآمدن با اختلافات، با آن­‌ها خوی بگیریم و آن­‌ها را لذات زندگی و از اصل تنوع بدانیم.

به واقع سخن ویل دورانت را به عینه احساس کردم. چرا که یکی از دست­‌آوردهای شیرین تاریخ به قول ویل دورانت این است که بودن در کنار هم‌دیگر را بپذیریم و «دیدگاه­‌های یک­دیگر را ارج نهیم» و به همین سادگی و حقیقتاً به قناعت می­‌رسی که نیاز نیست مردم این کره مثلاً همه مسـلمان باشند، یا حتی آدم­‌های معتدلی باشند. هرکسی با هر دیدگاهی در جای خود محترم است و می­‌تواند در کنار دیگری زندگی کند و جان او هم ارزشمند است.

در حقیقت تاریخ اگر برای تاریخ خوانده شود، تعـصب­‌ها را از مـیان می­‌برد و تنگ­ نظری­‌ها را تعدیل می­‌کند و آدمی را نرم­‌تر می­‌کند و آدم­‌تر! سفر هم به گونه­‌ای نمایش تاریخ است، و قطعاً همین نتایج را در پی خواهد داشت، به ویژه آن­‌که مسافر را از تنگ­‌نظری بیرون خواهد آورد!

حال درک می­‌کنم که قرآن چه زیبا به یک اصلی جامعه­‌شناختی­ ـ تاریخی اشاره کرده است. در واقع اگر همه از یک ملت بودیم، علاوه بر نبود اصل تنوع، افکار مردم دچار انجماد و رکود می­‌شد، اما با خلق انسان به صورت ملت­‌ملت و قبیله­‌قبیله، ضمن آن­‌که اصل تنوع برپا خواهد بود، راه‌حلی باقی خواهد ماند که مردم به شناخت عمیق­‌تر از انسانیت بپردازند و از تنگ­‌نظری بیرون بیایند. یعنی با سفرکردن و دیدن بقیه‌ی ملیت­‌ها، انسـان ضمن آن­‌که به عظمت خلقت پی خواهد برد، پیـش خود فکر می­‌کند که این تنها من نیستم که زندگی می­‌کنم، فقط آموزه­‌های من نیستند که صحیح هستند، تنها طرز رفتار و منش و تفکر من نیست که بهترین است، و من تنها نیستم و نقاط ضعف من در مقابل فلان قوم این است. بدین‌گونه با مقایسه‌ی خود با غیر، به شناخت واقع­‌بینانه­‌تری از خود می­‌رسد و هم این­‌که البته از لانه‌ی تعصب و خشک­‌اندیشی و دگماتیسم بیرون می­‌آید.

جای دارد نکته­‌ای دیگر را از اندیشمندی فرانسوی نقل کنم. شاعر معروف و عارف­‌منش فرانسوی، والیری، درباره‌ی «ذوق» اظهار نظر جالبی دارد. سیدمحمد علی جمالزاده در نامه­‌ای که به دکتر علی­‌اصغر حلبی نوشته است، آن را آورده است. وی می­‌گوید که ذوق از هزار تنفر و انزجار خاطر تشکیل یافته است. یعنی آدمی‌زاد در این دنیا کم­‌کم در معاشرت با مردم از چیزها و آدم­‌های بسیاری و از اعمال و افعال و اقوال آن­‌ها، هزاران بار متنفر و خونین­‌دل می­‌گردد. ولی مجموع همین احوال، او را صاحب فکر بلند و ذوق و فهم و ادراک و تشخیص می­‌سازد. این همان «مرغ حق شو، با همه مرغان بساز» مولوی است که بدون آن خام می­‌مانیم و ساده­‌لوح بار می­‌آییم و دنیا و اهل آن را به‌جا نمی­‌آوریم. و اگر گاو به دنیا آمده­‌ایم، خر از دنیا خواهیم رفت!

احساس می­‌کنم این سفر اگر همین شناخت و بینش را به من داده باشد، برای من کافی است.


1393.9.28

کوت‌عبدالله، دانشکده نفت اهواز

[نەسیم سەرووپیری]