شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

دیدگاه‌های ناپخته‌ی یک مهندس تاریخ‌دوست، اندیشه‌ها و خاطراتی از او

شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

دیدگاه‌های ناپخته‌ی یک مهندس تاریخ‌دوست، اندیشه‌ها و خاطراتی از او

شب‌نوشت‌های یک مهندس برق ...

آن‌چه در پی می‌آید، گاه‌نوشت‌هایی پراکنده‌اند از یک مهندس برق، که نه سر از مهندسی درآورده است، و نه سر از برق.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


اما آن‌چه وی به‌زعم خود از این روزگار آموخته است و از تاریخ و جامعه، چیزی جز این نگاشته نیست، که

دیدم نوشته‌اند به دیوار این کهنه‌رباط/ با خط دل‌پذیر که "این نیز بگذرد ..."

نویسندگان
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیشب به صورت اتفاقی به کلمه‌ی «ساخلو» در متنی بی‌ربط برخوردم. کلمه‌ای که برایم آشنا بود و احساس می‌کردم قبلاً آن‌را دیده بودم. درست است، خودش بود، همان کلمه‌ای که در نامه‌ی «سیدعبدالله بلبری» به «یاورجعفرخان ثقفی»، فرمانده‌ی لشکر پهلوی سنندج بود و من به‌وقت تصحیح نامه، در معنی آن مانده بودم و یک علامت سؤال کنارش گذاشته بودم تا بعداً از مؤرخین و مسئولین اسناد ملی بپرسم. آخر فکر می‌کردم فامیلی یکی از اعضای پایه‌بلند آن یگان بوده است! به هر روی، در خوابگاه داشتم زور خود را می‌زدم تا در سایت نمایشگاه کتاب عضو شوم و بتوانم بن کتابم را بگیرم، که به ذهنم خطور کرد چرا معنی این کلمه را تاکنون سرچ نزده‌ام؟ خدا پدرومادر طراح گوگل و به قول حیدرپور، «گاگول»، را بیامرزد که تا این موتور جست‌وجو هست، ما را غمی نیست! در سایت واژه‌یاب، قسمت فرهنگ معین، معنی آن را پیدا کردم: پادگان، گروهی سرباز که در یک مکان ساکن شوند و به محافظت آن بپردازند. احساس کردم یک کلمه‌ی ترکی است، معنی‌اش را از برهان، هم‌اتاقی ترکمنم هم پرسیدم، گفت شاید معنی «نگاه داشتن» بدهد، که با این حساب، همان می‌شد.

نگاهی به ساعت انداختم، تازه متوجه شدم که دو ساعت از وقت کلاس کنترل دیجیتال و غیرخطی رفته است! بنابراین نمازی نه به آرامش خواندم و باز کیف‌جزوه‌ی کوچکم را برداشتم، تا نه به خاطر حاضری زدن، که به خاطر صحبت کردن با استاد، آن هم حول مباحثی غیردرسی، خودم را به کلاس برسانم. همین که روی صندلی نشستم، از پشت‌سر رضا ابراهیمی به حالت خنده گفت «صب بخیر مهندس»! آخر دیشب را در اتاق اینک‌متأهلی رضا، همراه با کریم و جواد، بیدار بودیم و «اخلاقای بدو دادیم رفت، ولی هنوز بیداریم تا دیروقت ...»! جمله‌ای از تتلو که هر از گاهی جواد به‌مسخره تکرار می‌کرد.

شب‌هایی که به حال‌وهوای خاص ترم آخری می‌گذرد، آن هم چه ترم آخری، که به قول برهان «همه گشاد کردن بدجور»! مقایسه کردن اول و آخر تحصیل یک دانشجو در نوع خود جالب است. اکنون بارزترین آن‌ها این است که هر دو با احساس غریبگی همراه هستند، ترم اول به سبب دورشدن از خانواده و دیار و وطن، حال به خاطر تمام شدن رفاقت‌ها و جداشدن و دورشدن از دوست‌های دانشگاه. حس‌وحالی است که حس‌وحال را از بچه‌ها گرفته است. بچه‌ها گاهی سعی می‌کنند این یکی‌دو ماه باقی‌مانده را بیشتر در صفای «با هم بودن» بگذرانند. چه کسی حوصله‌ی درس و پروژه‌ی کارشناسی‌اش را دارد؟

حتی رنگ‌وبوی کلاس رفتن‌ها هم تغییر فاحشی کرده است. چرا که بچه‌ها دوست دارند بیشتر با هم باشند و اوقات «برقی» خاطره‌انگیزی از تحصیل‌شان به یادگار بگذارند، بخندند و دمی بیشتر شاد باشند و غم جداشدن‌شان را با همین بودن‌ها به فراموشی بسپارند، از تیکه‌پراکندن‌های جابه‌جا لذت ببرند، یا در این فرصت جابه‌جای فراهم‌آمده‌ی کلاس‌ها با گوشی‌شان ور بروند و دوست‌شان را سر کار بگذارند و یکی مثل من هم از «بادآورده‌های به قیمت جوانی‌ام» کماکان به نوشتن نانوشته‌ها و ثبت ایده‌ها بپردازم.

در بین این ناحوصلگی‌ها، شاید اما من دوست دارم این دو ماه هم زودتر بگذرد و در بطالت و فراغت دو سال آینده (امریه)، بتوانم به آن‌چه خوره‌ی دلم شده است، بپردازم. نه مگر آن‌که از مجله‌ی «باران» زنگ زدند تا درباره‌ی کتاب در حال چاپم با من مصاحبه کنند؟ آیا این نشانی از قابلیت بهتر من در قالبی غیر از درس و میز و تخته نیست؟ نمی‌دانم شاید حق با مهران، هم‌اتاقی‌ام است که گاهی به من می‌گوید «ببین عزیزم، تو آدم نیستی! چرا که توی ایده‌آل‌های زندگی‌ت زندگی می‌کنی و نه واقعیات جاری اون. آخر فلسفه و جامعه‌شناسی و تاریخ به چه درد توی مفلوک دانشجوی بی‌پول بی‌زن می‌خورد و چرا الکی خودتو مشغول نابخردی‌ها می‌کنی؟» و شاید حق با دوست دیگرم باشد که «نسیم این «از دیار عرفان» تو، ارزشی بالاتر از تز دکترای ادبیات داره به‌خدا»!

به هر روی، مولوی گفتنی «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من»

راستی گفتم ادبیات، اتفاقاً چند روز پیش به دکتر حسین محمدی، از دوستانم که دو سال است دکترای ادبیات فارسی گرفته است، اما کماکان استخدام نشده است و کاری بهتر از ویراستاری برای انتشارات و حق‌التدرسی پیدا نکرده است، زنگ زده بودم تا در زمینه‌ی تصحیح نسخه‌های خطی «سیدعبدالله بلبری» با او مشورتی بکنم و البته به عضویت «انجمن عارف» درآید، که صحبت‌مان به درازا کشید و سفره‌ی دلش را برایم پهن کرد. وافعاً چه جای سخن است که کسی چون دکتر محمدی در مصاحبه‌ی استخدام، رتبه‌ی اول را کسب کند، اما به خاطر نداشتن یک سری پرونده‌های خاص، استخدامش نمی‌کنند و دیگران را به جای وی می‌گمارند؟ چگونه است که کسی چون او با خون دل خوردن و پول کارگری تابستان‌هایش و با چه امید و ذوقی به ادبیات، تحصیل کرده، حال از سر کم‌درآمدی، بلکه نداری، نه می‌تواند زن بگیرد، و نه حتی به سروآباد برمی‌گردد، چه از سربار خانواده بودن، شانه خالی می‌کند. می‌گوید «این‌گونه حداقل در تهران خرجی روی دست پدرم نمی‌گذارم»! واقعاً به چه وضعی می‌رود ایران ما؟ نمی‌دانم، اما می‌دانم که «انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست»! چه به این قیمت، چه به هر قیمت ...

صدای «خس»، «خست» و «خسته نباشد» بچه‌ها می‌آید، سرم را که بلند می‌کنم، تازه متوجه می‌شوم که نیم‌ساعت را در کلاس بوده‌ام و اصلاً متوجه نبودم! نه واقعاً خسته نباشم با این حضور در صحنه!


1394.1.26

کلاس5 ـ کنترل دیجیتال و غیرخطی

استاد عالی‌پور

[نەسیم سه‌رووپیری]

امروز اولین روز سحرخیزی‌ام بعد از برگشتنم به اهواز بود، چرا که تأثیر قرص‌ها به گونه‌ای وحشتناک بود که تا لنگ ظهر بیهوش می‌خوابیدم! و حال که آن‌ها را ترک کرده‌ام، شاید دیگر بتوانم صبح‌ها را ـ و لو به خاطر میان‌ترم‌ها ـ بیدار شوم. راستی! دفعه‌ی قبل خواستم درباره‌ی برخورد برقی‌ها بنویسم، که دیگر روی آن تکه کاغذ بیچاره، جایی برای نوشتن نبود. اما برای درک موضوع، باید مقدمه‌ای را بچینم.

خوب، باز تعطیلات نوروز متفاوتی را گذراندم. این‌بار خواستم به خانواده بهای بیشتری دهم، و همین کار را هم کردم، اما کارهای خودم را هم کردم! معمولاً وقتی در تعطیلات به خانه برمی‌گشتم، در واقع به خانه برنمی‌گشتم! یعنی وقت کمتری را با خانواده و در خدمت آنان می‌گذراندم. یا با ادراکی سخن به درازا می‌کشاندیم، یا بارها به بهانه‌های کوچولو به شهر می‌رفتم، یا با فه‌قی‌ها بودم و در پاتوق‌شان، که بیشتر شب‌ها را هم همان‌جا می‌خوابیدم، یا با حمایت مادرم تا نزدیکی‌های ظهر می‌خوابیدم و یا با بچه‌های هم‌دوره‌ای به سه‌یران (تفریح) یک‌شبه و گاهی چندشبه می‌رفتم! این‌بار اما خجالت می‌کشیدم و حداقل صبح را با خانواده بیدار می‌شدم، و البته در باغ کار می‌کردم، مادرم را به کوه‌سالان بردم، و اصلاً با بچه‌ها بیرون نرفتم. این در حالی بود که کماکان شب‌ها را کمی دیرتر می‌خوابیدم، هم‌چنان تعطیلی پیش‌آمده را مغتنم شمرده و در پی کارهای «از دیار عرفان» و نسخه‌های خطی سیدعبدالله بلبری و کلاً هر نوع سر نخی درباره‌ی او و زندگی‌اش بودم، و دنبال ریش‌سفیدان روستاهای ژیوار و هورامان، و تأسیس انجمن «عارف» و دنبال کردن پروژه‌ی جدید زندگی‌نامه‌پژوهی «ماموستا ملانذیر سلینی» و از این قبیل کارهای بی‌مورد که نمی‌دانم چرا خوره‌ی دلم شده‌اند و ول نمی‌کنند آدم را.

این سرشلوغی‌های خودساخته، که همه‌چی می‌کردم و هیچ‌چی نمی‌کردم، در کنار استرس پروژه‌ی کارشناسی‌ام، به بدن ضعیف و نحیف من، فشار زیادی آورد و خستگی شدید روزهای آخر، کار خودش را کرد. بدنم تاب مسافرت‌های پی‌درپی را نداشت و گلودرد ناشی از سرمای هوای برفی، مرا دچار اضطراب کرد، که سیزده‌بدر امسال را بدترین روز تمام عمرم کرد. (شرح آن را در دفتری جداگانه آورده‌ام.) بنابراین با وضعی آشفته، بدنی نحیف‌تر و لاغرتر و اضطراب متداوم به اهواز برگشتم. همان روز اول سرما خوردم و در صرافت کامل، نزد پیرزنی عرب رفتم تا نافم را بگیرد، و بعد از آن پیش دکتر درمانگاه روبروی دانشگاه رفتم، از باب محکم‌کاری. به هر روی، دکتر برایم قرص «پروپرانونول» و «کلردیازپوکساید» نوشت تا با آن‌ها اندکی اضطرابم را فرو بنشانم. اما کلردیازپوکساید آن قوه‌ی باقی‌مانده‌ی بدن نحیفم را هم گرفت و بی‌حالی ناشی از آن، مرا به «اغما گونه‌ای» می‌برد. همین کسالت چند روز اول، مرا در کنج اتاق نگاه داشت و به‌حقیقت دو روز اول، سخت پریشان‌احوال بودم، به گونه‌ای که عین ترم‌اولی‌ها دلم گرفته بود، و احساس غربت می‌کردم! شاید به ناز و تنعم خانه و رسیدن‌های بیش از حد مادرم و قربان‌صدقه رفتنش عادت کرده بودم و حال که خود را ناخوش‌احوال می‌دیدم، خود را نیازمند پرستار و در واقع آغوش گرم مادرانه می‌دیدم. به هر روی، در این حال و اوضاع، وقتی به کلاس می‌آمدم، طبیعتاً روی فرم نبودم. به همین دلیل، آرام و بی‌صحبت اضافه روی صندلی‌ای می‌نشستم، و بدون آن‌که خود را سرگرم بچه‌ها بکنم، سعی داشتم جلوی خواب‌رفتنم را بگیرم! وقتی هم که به‌شدت خواب‌آلوده بودم، کلاس را نصفه ول می‌کردم و با آرامش و نرمشی ناشی از بی‌حالی و منگی مصرف داروها، خرامان از کلاس خارج شده و به خوابگاه برمی‌گشتم. این در حالی بود که دقیقاً قبل از عید، بنا به دلایلی، ارتباط من با برقی‌ها و در کل برقی‌ها با یکدیگر، به اوج صمیمیت و عجولی‌ها و دل‌گرمی‌های خود رسیده بود. من هم انرژی جالب توجهی را برای آن‌ها کنار گذاشته بودم. از جمله این‌که یک نظرسنجی تحت عنوان «ترین»های کلاس راه انداختم، از بچه‌ها مصاحبه و فیلم گرفتم ـ به بهانه‌ی نزدیک شدن فارغ‌التحصیی، و نیز به چندتا از پسرهای کلاس پیشنهاد کاری تأسیس شرکت دانش‌بنیان تحت حمایت مرکز رشد دانشگاه دادم، و بعضی‌دیگرشان را با ایده‌ی کاربردی‌کردن درس plc به هم نزدیک‌تر کردم، و در کل با آن‌ها بودم و در میان‌شان. حتی دیگر به‌گونه‌ای شده بود که وعده‌های غذایی را با هم سرو می‌کردیم، به‌ویژه اگر از کلاس برمی‌گشتیم که در این صورت، آلاچیق پاتوق غذاخوری‌مان بود، که در آن علاوه بر حرف‌های مگو و کل‌کل کردن‌ها، گاهی سربه‌سر حسینی‌نیک می‌گذاشتیم!

به هر روی، رفتار من در قبال آن‌ها نسبت به قبل از عید، به‌صورتی ناخودخواسته تغییر شگرفی کرده بود. این عزلت نابهنگام من و پریشان‌احوالی و نحیفی ناشی از بیماری و سرماخوردگی و IBS و سردرد و حساسیت به آب‌وهوای اهواز پس از یک ماه گذراندن در صفای طبیعت کردستان، مرا قابل‌ترحم جلوه می‌داد و به‌راحتی متوجه نگاه‌های تند ترحم‌آمیز همراه با کنایه و تشرهای بچه‌ها بودم، و شاید گاهی آزارم می‌داد. البته در این بین بچه‌ها، تیکه‌های جالبی بارم می‌کردند: «بابا خودتو نگیر، به جمع ما برگرد»، «یه کمی هم برا ما وقت بذار»، «توبه کردی پسر؟!»، «نکنه می‌خوای بری خواستگاری ناقلا؟!» و سر کلاس بهم گفتند «چقد متین شدی پسر»!

خوب، حال و اوضاع چند روزه‌ی اول امسال که چنین گذشت. اما بپردازم به عنوان این چند خط. خوب لازم است که برای خودم یادآور شوم که در طول مدت تعطیلات نوروزی ـ که برای من یک ماه تمام طول کشید ـ چند موضوع متفاوت را درک کردم. شاید یکی از این موارد تلخ این بود که فهمیدم این‌که در این چند سال در این‌جا درسم را نخوانده‌ام و به آن بی‌توجه بودم، اشتباه بوده است! بلأخره فردای نیامده به تخصصم نیاز خواهم داشت و خانواده هم انتظاری دارند، که به‌جا هم هست. مگر نه آن‌که چهار سال بچه‌شان را به غربت ـ آن هم بدآب‌وهواترین شهر ایران، بلکه جهان ـ فرستاده‌اند تا او «تحصیل» کند و نه «تفریح»؟ به‌علاوه احساساتی نظیر بزرگ‌شدن، و فارغ‌التحصیلی و کم‌کم وارد واقعیت جامعه شدن و کسب‌وکار و درآمد و ازدواج و ماجرای پیش‌آمده برایم در این زمینه، همگی خبر از فرارسیدن «استقلال» و پایان «تأمین شدن از طرف دیگران» را می‌داد!

به هر روی، این چند روز هم که مشغول درگیری‌های جانبی‌ام بودم ـ به یک نیمه‌تصمیم تکراری رسیدم و آن این بود که فعلاً ایده‌های دیگرم را «به‌کلی» به‌کناری بگذارم و حداقل این دو ماه باقی‌مانده از این چهار سال را بر روی درس‌هایم متمرکز شوم، شاید از مفهوم «کنترل» چیزی گیرم آمد و این عذاب وجدان خفیف را رفع کردم. استلزام این تصمیم، حاضرشدن سر کلاس‌ها و گوش‌دادن تام به استاد هم هست، اما دردسر این‌جاست که هنوز عفونت سینوس‌هایم نخوابیده است و «درد»ِ «سر» ناشی از آن، مرا بی‌نهایت بی‌حوصله کرده است و علی‌رغم تلاشم برای گوش دادن، دل و دماغ آن را از من گرفته، و مرا به نوشتن واداشته است تا این دقایق کلاس نیز به انتها برسد. و این است دردسر از نوع «درد»ِ «سر»!


1394.1.25

کلاس 11 ـ ماشین‌های الکتریکی (2)

استاد نمازی

[نەسیم سەرووپیری]

وضعیت «دقیقاً حال حاضر» من تشابه جالبی با ترم دوم دارد. یادم است ترم دوم، به‌کلی افسار درس‌نخواندم ول بود و شد. شب‌ها خیلی دیر می‌خوابیدم، افکار تازه‌ی بزرگی در سر داشتم، تازه با بعضی از بچه‌ها اخت (رفیق فابریک) شده بودم و کلی از اوقات را با هم بودیم و اتفاقاً خوش هم بودیم. این نامنظمی‌ها باعث شده بود که در کلاس‌های درس، یا خواب‌آلود باشم، یا به کار دیگری خود را مشغول کنم، و یا خیلی راحت‌تر، کلاً به کلاس نروم. یکی از این کلاس‌های پردردسر، «معادلات دیفرانسیل» استاد مسلمی بود که در ساختمان مطهری، کلاس2 برگزار می‌شد. خواب‌آلودگی من و بی‌علاقگی‌ام به ریاضیات محض، و تدریس خشک و طولانی استاد که از پاورپوینت ـ یعنی چیزی که برای من بسیار خواب‌آور است ـ استفاده می‌کرد، باعث شده بود که من دست به هرکاری بزنم تا کلاس به انتها برسد. یادم است سررسیدی داشتم که از آن استفاده می‌کردم تا اندیشه‌های خود را روی کاغذ بیاورم و حتی برای انجمنی که در سر می‌پروراندم، پروتکل و اساس‌نامه بنویسم! بخشی از کلاس را بیرون می‌رفتم، و قسمتی از آن را هربار به نوعی روی صندلی‌های ردیف آخر می‌خوابیدم.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود: یک‌بار بعد از آن شب‌بیداری‌های همیشگی بهاری، در کلاس به‌شدت و حدت تمام خوابم می‌آمد، به‌گونه‌ای که اختیار سرراست نگه‌داشتن کله‌ام را هم نداشتم! بار اولم نبود که می‌خواستم بخوابم، بنابراین دل به دریا زدم و با خیالی آسوده، «پنجاه دقیقه»ی تمام، روی صندلی گوشه‌ایِ ردیف آخر، در حالت لمیده و سرتکیه‌داده‌شده بر دیوار خنک کلاس، خوابیدم. بعد از گذشت مدت پنجاه دقیقه، درحالی که بین خواب و بیداری بی‌حرکت مانده و ول بودم، استاد کلافه شده بود و با صدای بلند گفت «یکی اینو بیدارش کنه، از اول کلاس تا الآن خوابیده لاکردار»! هیچ دیگر، از جا جهیدم و کلاس از خنده رفت روی هوا!

الآن اما در کلاس درس «کنترل مدرن» دکتر موسی‌پور، واقع در کلاس3 ساختمان مطهری هستم و تئوری بودن این درس و ریاضیات جبری آن، به‌علاوه‌ی آن‌که جلسات اول غایب بوده‌ام و صدالبته سردرد ناشی از سینوزیت مزمن، حسابی کلافه‌ام کرده بود که از کریم، کاغذ و از جواد، خودکار گرفتم، تا شاید با نوشتن بتوانم خودم را مشغول کنم و چگونگی گذر این ایام را ـ هرچند گوشه‌ی کوچکی از آن‌را ـ به تصویر بکشم.

بین دو کلاس، یعنی وقت استراحت، بعد از آن‌که مقداری سروصورتم را شستم تا خنک شوم و تشنگی بیشتر در این دوشنبه‌ی روزه‌داری، اذیتم نکند، برای کمی هواخوری به پشت‌بام ساختمان رفتم. از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا خودم را به ‌آن‌جا رساندم. بر خلاف این چند روز، هوا نسبتاً خنک بود و آفتاب بسیار ملسی داشت. برای خودم در آن خلوت نیمه‌دنج قدم می‌زدم که سروکله‌ی محمد کشایی پیدایش شد. جلو آمد و گفت «چطوری آدم گرفته؟» و دستی دادیم و بلافاصله گفت «با جواد خواستیم شرط ببندیم که تو لابد می‌خوای به خواستگاری بری»!

(همین الآن که سر کلاس دارم می‌نویسم، جواد که پشت‌سرم نشسته، می‌گوید «چقد می‌گیری برگه‌تو بخونم؟»!)

(به خاطر همین حرف‌زدن زیادی‌اش با کریم، استاد همه‌اش در حال نوشتن می‌گوید «مگر نه آقای احمدپور؟» یا درحالی که رو به جواد می‌کرد، می‌گفت «الآن این چی می‌شه آقای احمدپور؟» اتفاقاً درست همین الآن باز تکرار کرد. بلافاصله وقتی استاد مشغول نوشتن روی وایت‌برد شد، جواد جابه‌جا شد و به ردیف جلوتر من آمد. وقتی استاد از نوشتن فارغ شد، رو به همان جای قبلی جواد کرد و گفت «چی می‌شه احمدپور؟» و چون جواد را ندید، گفت «پس کجا رفت؟» همه از این پیش‌آمد خندیدند.)

در هر صورت، محمد با چنین جملاتی می‌خواست سر حرف را باز کند و بگوید که می‌دانم دردت چیست و یک جورهایی از زیر زبانم حرف بیرون بکشد، شایدم نه، دوستانه حرف می‌زد. وقتی در حال این صحبت‌ها، کنار لبه‌ی بام ایستاده بودیم، کریم و رضا بنافی به سمت ساختمان برگشتند و ما را دیدند. کریم گوشی‌اش را درآورد تا از ما روی بام و خودش در پایین یک عکس سلفی بگیرد. ما هم برای آن‌که بهتر در عکس بیفتیم، خریت‌مان گل کرد و روی لبه‌ی بام ـ که یک متر از خود بام بلندتر است ـ رفتیم. البته آن‌جا را با کاوری پوشانده‌اند که وقتی وزنه‌ای روی آن قرار می‌گیرد، مچاله می‌شود. همین تغییر قالب ممکن است تعادل کسی را که روی آن قرار گرفته بر هم بزند. دست‌برقضا من و محمد هم از ارتفاع می‌ترسیدیم. از طرفی عکس‌گرفتن کریم حسابی لفت پیدا کرده بود، و من به‌ویژه چون سرم درد می‌کرد، دیگر تعادل نداشتم. در این حال‌وهوا ـ که چند تن از دانشجوهای مثلاً ترم‌آخری و در حال فارغ‌التحصیلی، مشغول چنین کار بچگانه‌ای بودیم ـ دو تا از دخترهای کلاس هم از آن‌طرف سررسیدند. حال ما همه‌اش عجله داریم و محمد داد می‌زند «کریم زود باش دیگه، بیشتر از این خزش نکن»! و مگر کریم دست‌بردار بود؟ به‌هر نوع که بود، ختم‌به‌خیر شد و کریم عکسش را گرفت. واقعاً اگر آن‌جا تعادل‌مان را از دست می‌دادیم و می‌افتادیم، کاری به صدمات آن که ندارم، اما واقعاً چه می‌کردیم، تازه اگر زنده می‌ماندیم و کریم را آن زیر له نکرده بودیم! می‌گفتند فلانی و فلانی به فلان‌دلیل از فلان‌جا فلان‌جوری افتاده‌اند. چه خنده‌بازاری می‌شد، اگر ماتم نمی‌شد!

وقت استراحت تمام شده بود و از پله‌ها به سمت طبقه‌ی اول ـ که کلاس در آن بود ـ پایین می‌آمدیم که همان دو دخترک کلاس را دیدیم، که زیرلبی به ما می‌خندند! شاید پیش خود می‌گفتند «چه احمق‌هایی هستند این‌ها؟ آخر عقلی، شعوری، درک و درایتی ندارند مگر؟ حداقل از سندوسال‌شان خجالت بکشند!» من داشتم می‌رفتم زیرزمین دستم را بشورم، که محمد هم دنبال من راه افتاده بود. وقتی به همکف رسیدیم و کسی از بچه‌ها را ندید، برگشت گفت «مگر کلاس‌مان کجاست؟» تازه یادش آمد که کلاس طبقه‌ی اول بود، نه این‌جا!

همین الآن که داشتم همین بلغورات و اضغاث احلام برقی را می‌نوشتم، دوستم، ادراکی، از دانشگاه کردستان اس‌ام‌اس زد که «سر کلاس نشستیم. استاد به دو تا از دخترا که داشتن حرف می‌زدن، گیر داد. پرسید «چی دارین می‌گین همش؟» جواب دادن «استاد درباره‌ی وزنمون حرف می‌زنیم»! و بعدش کلاس ترکید. در این حال‌وهوا یکی دیگه از دخترای کلاس وارد شد که دو لیوان پرِ آب برای دوستاش دستش بود!»

همین است دیگر، آن‌جا روال زندگی، طبیعی است و طبق معمول سوتی‌ها و عجق‌بازی‌ها از دختران، و این خراب‌شده که کلاً به همه‌چی می‌خورد، جز یک فضای دانشجویی، از فرط ناجنب‌وجوشی، این وظیفه‌ی مهم اجتماعی خزبازی، بر ذمه‌ی پسران غیور کلاس افتاده است، که اتفاقاً همیشه در صحنه‌اند، و اکنون حتی روی بام!


1394.1.24

کلاس3 ساختمان مطهری ـ کنترل مدرن

استاد موسی‌پور

[نەسیم سەرووپیری]