دیشب به صورت اتفاقی به کلمهی «ساخلو» در متنی بیربط برخوردم. کلمهای که برایم آشنا بود و احساس میکردم قبلاً آنرا دیده بودم. درست است، خودش بود، همان کلمهای که در نامهی «سیدعبدالله بلبری» به «یاورجعفرخان ثقفی»، فرماندهی لشکر پهلوی سنندج بود و من بهوقت تصحیح نامه، در معنی آن مانده بودم و یک علامت سؤال کنارش گذاشته بودم تا بعداً از مؤرخین و مسئولین اسناد ملی بپرسم. آخر فکر میکردم فامیلی یکی از اعضای پایهبلند آن یگان بوده است! به هر روی، در خوابگاه داشتم زور خود را میزدم تا در سایت نمایشگاه کتاب عضو شوم و بتوانم بن کتابم را بگیرم، که به ذهنم خطور کرد چرا معنی این کلمه را تاکنون سرچ نزدهام؟ خدا پدرومادر طراح گوگل و به قول حیدرپور، «گاگول»، را بیامرزد که تا این موتور جستوجو هست، ما را غمی نیست! در سایت واژهیاب، قسمت فرهنگ معین، معنی آن را پیدا کردم: پادگان، گروهی سرباز که در یک مکان ساکن شوند و به محافظت آن بپردازند. احساس کردم یک کلمهی ترکی است، معنیاش را از برهان، هماتاقی ترکمنم هم پرسیدم، گفت شاید معنی «نگاه داشتن» بدهد، که با این حساب، همان میشد.
نگاهی به ساعت انداختم، تازه متوجه شدم که دو ساعت از وقت کلاس کنترل دیجیتال و غیرخطی رفته است! بنابراین نمازی نه به آرامش خواندم و باز کیفجزوهی کوچکم را برداشتم، تا نه به خاطر حاضری زدن، که به خاطر صحبت کردن با استاد، آن هم حول مباحثی غیردرسی، خودم را به کلاس برسانم. همین که روی صندلی نشستم، از پشتسر رضا ابراهیمی به حالت خنده گفت «صب بخیر مهندس»! آخر دیشب را در اتاق اینکمتأهلی رضا، همراه با کریم و جواد، بیدار بودیم و «اخلاقای بدو دادیم رفت، ولی هنوز بیداریم تا دیروقت ...»! جملهای از تتلو که هر از گاهی جواد بهمسخره تکرار میکرد.
شبهایی که به حالوهوای خاص ترم آخری میگذرد، آن هم چه ترم آخری، که به قول برهان «همه گشاد کردن بدجور»! مقایسه کردن اول و آخر تحصیل یک دانشجو در نوع خود جالب است. اکنون بارزترین آنها این است که هر دو با احساس غریبگی همراه هستند، ترم اول به سبب دورشدن از خانواده و دیار و وطن، حال به خاطر تمام شدن رفاقتها و جداشدن و دورشدن از دوستهای دانشگاه. حسوحالی است که حسوحال را از بچهها گرفته است. بچهها گاهی سعی میکنند این یکیدو ماه باقیمانده را بیشتر در صفای «با هم بودن» بگذرانند. چه کسی حوصلهی درس و پروژهی کارشناسیاش را دارد؟
حتی رنگوبوی کلاس رفتنها هم تغییر فاحشی کرده است. چرا که بچهها دوست دارند بیشتر با هم باشند و اوقات «برقی» خاطرهانگیزی از تحصیلشان به یادگار بگذارند، بخندند و دمی بیشتر شاد باشند و غم جداشدنشان را با همین بودنها به فراموشی بسپارند، از تیکهپراکندنهای جابهجا لذت ببرند، یا در این فرصت جابهجای فراهمآمدهی کلاسها با گوشیشان ور بروند و دوستشان را سر کار بگذارند و یکی مثل من هم از «بادآوردههای به قیمت جوانیام» کماکان به نوشتن نانوشتهها و ثبت ایدهها بپردازم.
در بین این ناحوصلگیها، شاید اما من دوست دارم این دو ماه هم زودتر بگذرد و در بطالت و فراغت دو سال آینده (امریه)، بتوانم به آنچه خورهی دلم شده است، بپردازم. نه مگر آنکه از مجلهی «باران» زنگ زدند تا دربارهی کتاب در حال چاپم با من مصاحبه کنند؟ آیا این نشانی از قابلیت بهتر من در قالبی غیر از درس و میز و تخته نیست؟ نمیدانم شاید حق با مهران، هماتاقیام است که گاهی به من میگوید «ببین عزیزم، تو آدم نیستی! چرا که توی ایدهآلهای زندگیت زندگی میکنی و نه واقعیات جاری اون. آخر فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ به چه درد توی مفلوک دانشجوی بیپول بیزن میخورد و چرا الکی خودتو مشغول نابخردیها میکنی؟» و شاید حق با دوست دیگرم باشد که «نسیم این «از دیار عرفان» تو، ارزشی بالاتر از تز دکترای ادبیات داره بهخدا»!
به هر روی، مولوی گفتنی «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من»
راستی گفتم ادبیات، اتفاقاً چند روز پیش به دکتر حسین محمدی، از دوستانم که دو سال است دکترای ادبیات فارسی گرفته است، اما کماکان استخدام نشده است و کاری بهتر از ویراستاری برای انتشارات و حقالتدرسی پیدا نکرده است، زنگ زده بودم تا در زمینهی تصحیح نسخههای خطی «سیدعبدالله بلبری» با او مشورتی بکنم و البته به عضویت «انجمن عارف» درآید، که صحبتمان به درازا کشید و سفرهی دلش را برایم پهن کرد. وافعاً چه جای سخن است که کسی چون دکتر محمدی در مصاحبهی استخدام، رتبهی اول را کسب کند، اما به خاطر نداشتن یک سری پروندههای خاص، استخدامش نمیکنند و دیگران را به جای وی میگمارند؟ چگونه است که کسی چون او با خون دل خوردن و پول کارگری تابستانهایش و با چه امید و ذوقی به ادبیات، تحصیل کرده، حال از سر کمدرآمدی، بلکه نداری، نه میتواند زن بگیرد، و نه حتی به سروآباد برمیگردد، چه از سربار خانواده بودن، شانه خالی میکند. میگوید «اینگونه حداقل در تهران خرجی روی دست پدرم نمیگذارم»! واقعاً به چه وضعی میرود ایران ما؟ نمیدانم، اما میدانم که «انرژی هستهای حق مسلم ماست»! چه به این قیمت، چه به هر قیمت ...
صدای «خس»، «خست» و «خسته نباشد» بچهها میآید، سرم را که بلند میکنم، تازه متوجه میشوم که نیمساعت را در کلاس بودهام و اصلاً متوجه نبودم! نه واقعاً خسته نباشم با این حضور در صحنه!
1394.1.26
کلاس5 ـ کنترل دیجیتال و غیرخطی
استاد عالیپور
[نەسیم سهرووپیری]