پیش از پس، شاید و باید اشاره داشت که سخنگفتن در این باب، نیازمند ژرفکاوی و ظریفباوری اندیشه است. قلمفرسایی نگارنده، صرفاً از باب اندیشهنگاری شخصی است، بنابراین با چنین رویکردی، باب انتقاد بر روی خوانندهی گرامی باز، و البته فراخ است.
برای دوستان غیر آشنا با زمینهی بحث، چند پیشدرآمد نیاز است.
[1] هورامی، گویشی از زبان کردی است، و یا زبانی جدایگانه. بر سر این مسئله، این روزها بحث و جدل فراوانی میان برخی از فعالین فرهنگی ـ که متأسفانه گاهی هیچگونه سررشتهای در علم زبانشناسی ندارند ـ درگرفته است. از آنجا که هنوز زبانبودن هورامی برای نگارنده به اثبات نرسیده است، در اینجا از همان قول قدیمی که به احتیاط نزدیکتر است و هورامیها را در کنار سایر همنژادهای خود قرار میدهد، یاد شده است.
هورامی به اهل هورامان هم گفته میشود، بهویژه روستای هورامان تخت.
[2] پرداختن به فرهنگ و زبان و ادبیات مادری، البته از علاقهمندیهای هر ادبدوستی تواند باشد، و گاهی وظیفهی وجدانی و انسانی.
اما کار آکادمیک و علمی در این زمینه، و پرداخت و پردازش تخصصی آن، جز اهل آن را نشاید. سرانجام سپردن هرکاری به نااهلان، جز بینظمی و ناتمامی امور، نتیجهی دیگری در بر ندارد. اهل سیاست، بهخوبی از این قضیه آگاهی دارند، چنانچه گذشتگان نیز بسیار به آن اهمیت دادهاند. در سیاستنامهی خواجه نظامالملک طوسی آمده است که «بوذرجمهر» را سبب فروپاشی آلساسان پرسیدند، وی پاسخی خردمندانه داد که «آلساسان بر کارهای بزرگ، کاردانان خرد و نادان گماشتند».
بنابراین، اگر روال پرداخت و پردازش هورامیگری و وابستههای آن، بهوسیلهی این طیف کمسواد و گاهی بیسواد سر گیرد، سرانجام آن جز هرجومرج نیست، چنانچه نشانههایی از آن نیز آشکار شده است.
[3] اما مگر چهکسانی صلاحیت چنین پژوهشهایی را داشتهاند؟
کافی است نگاهی به زحمات ادبدوستان کرد بیندازیم، که چهگونه «خدمت خالصانه و بیادعا» داشتهاند. به رأی نگارنده، از جملهی این بزرگواران، علامه ماموستا ملاعبدالکریم مدرس است. ایشان، به عنوان یک ادیب و شاعر، و البته در جایگاه یک علامه، در این زمینه به نظریهپردازی و پژوهش میدانی پرداختهاند. باید توجه داشت که علامه، لقبی است که به همهی دانشمندان اسلامی اختصاص داده نمیشود، بلکه ویژهی آن دسته از دانشمندانی است که در چندین رشته، دارای معلومات گسترده و صاحبرأی و تأثیرگذار بودهاند.
ناگفته پیداست که پژوهشهای چنین دانشمندی، چهقدر ارزشمند و ماندگار است. نیازی نیست به تألیفات متعدد وی، که بیش از 100 جلد میباشند، پرداخته شود. پژوهندهی منصف، با نگاهی کوتاه به زحمات ایشان، از آن همه اثر پرارزش در زمینهی ادبیات هورامی، حیرتزده میشود. اگر شخصیتی چون مدرس بر روی اشعار مولوی کار نمیکرد، آیا اکنون کسی را داشتیم که بتواند اشعار مولوی در کتاب عقیدهی مرضیه را شرح و تفسیر کند؟ بهجرأت میتوان گفت، خیر!
آیا اگر زحمات ایشان در قبال اثر مولوی نبود، هماکنون «الفضیله» در دانشگاه الازهر، قدیمیترین دانشگاه دنیا و مهمترین دانشگاه اسلامی جهان، تدریس میشد؟
بیشتر دیوانهای ادبیات کلاسیک کردی را ایشان جمعآوری کردهاند، و هم شرح و تفسیر و انتشار.
آیا اگر زحمات، همت و تلاش ستودنی ایشان نبود، اکنون ما از مشاهیر نیاکان خود، اطلاعی داشیم؟ مطمئناً بسیار کم. «یادی مهردان»، «باخچهی گۆڵان»، «بنهماڵهی زانیاران» و «علماؤنا فی خدمة العلم و الدین» از جملهی آثار وی در این زمینه هستند.
بههرروی، شخصیتی با این همه بار علمی و سواد و دانش، بهگونهای درست پای در این میدان نهادند و خدماتی ارزنده بهجای گذاشتند. وی در بغداد، یعنی قلب تپندهی ناسیونالیسم عرب، که آن زمان بهشدت مشغول قتلعام کردها و جنگ با آنان بود، و شعار آن «امة واحدة عربیه، ذات رسالة خالده» (امت واحد عربی، رسالت جاویدان ماست)، آستین همت بالا زده بود و به زبان کردی و دربارهی کرد و کردستان و مشاهیر آن، و به روشی کاملاً علمی، کتاب منتشر میکرد، بدون هیچگونه ادعایی، و تنها بهخاطر عشق به میهن؛ که از آموزههای اسلامی فراگرفته بود.
یا «مامۆسا ههژار» که تمام و تمام زندگیاش وقف کرد و کردستان شد. وی چه کسی بود و چهگونه کار کرد؟
نیازی به بازگویی مشقتهای فراوان زندگی این بزرگمرد کرد نیست، اما اشارهای به پشتکار و همت او، خالی از لطف هم نمیباشد. ههژار دو سال و سه ماه در بیمارستان مسیحیهای لبنان بستری بود، اما در این مدت، تمام کتابخانهی آنجا را مطالعه کرد، حتی انجیل و تورات را دو بار خواند، و آنقدر بار علمی عربی بسیاری کسب کرد، که وقتی به عراق بازگشت، با آنکه کرد بود، درجا او را به عضویت انجمن مهم علمی عراق درآوردند. چنین کسی، بدون یک ذره ادعا و کار نابهجا، هر آنچه داشت، در راه کردستان، اما وی هم به شیوهای درست، گذاشت و خدمتی ستودنی به ملت ستمدیدهاش روا داشت.
[4] پس بهعنوان جمعبندی دلنگرانی نخست، از موج هورامیگری شتابزده، میتوان نااهلبودن فعالان این زمینه را مصداق سرانجام ناخوشایند آن برشمرد، که البته دلنگرانی دردمندی است.
[5] زمینهی دیگر خطرناک بودن این شتابزدگی، وجه قومگرایی افراطی آن است، و پیامدهای ناگوار آن.
[6] برای روشن شدن موضوع، بد نیست نگاهی به اوضاع خاورمیانه بیندازیم، و از دیدگاه تاریخی، مشکلات خاص آن را ریشهیابی کنیم، سپس از آموزههای تحلیل تاریخی، برای موضوع خود بهره ببریم، تا شامل «ما اکثر العبر، و اقل الاعتبار» نشویم.
تا چند دهه قبل از فروپاشی خلافت بزرگ عثمانی، در داخل مرزهای کشورهای اسلامی، تقریباً هیچگونه حرکت قومگرایی و ناسیونالیستی وجود نداشت. بنابراین، ملل مسلمان تا اندازهی زیادی، متحد و یکپارچه بودند. با نزدیک شدن جنگ جهانی اول و ناآرامیها و چپاولگریها و اشغالگریهای بیگانگان بود که احساسات ملل مسلمان جریحهدار شد و در پی ناتوانی امپراطوری عثمانی جهت حمایت از آنان و برقرای ثبات و امنیت، اقوام مسلمان هریک بهگونهای جهت احیای عزت و اقتدار خود اقدامی بهویژه مبتنی بر قومگرایی کردند.
نگارنده به «تئوری توطئه» باورمند نیست، اما بر دخالت قدرتهای بیگانه و نقش آنان در شکلگیری اوضاع کنونی، از جمله خاورمیانه و ملل مسلمان، بهخوبی آگاه است. پلشتیها و نقشههای شوم آنگلوساکسونها جهت دستیابی موفقیتآمیز به برنامههای مورد نظر خود، از چند سده پیش آغاز شد، و آنگونه که «هامفر»، جاسوس کهنهکار انگلیسی در ممالک اسلامی، در خاطرات خود بیان کرده است، تمام تلاش آنان بر انهدام درونی و اضمحلال و استهلاک قوای آنان و هرزرفت نیروی یکدستگی مسلمانان بوده است، تا هر چه زودتر تمدن بنیادین اسلامی را به ورطهی انحطاط و بنبست بکشانند. و در این مسیر، چه دستمایهای کشندهتر از بسط قومگرایی؟
آری، پیش و پس از جنگ جهانی اول، و با برنامهریزی هدفمند، ستیز خود را با خلافت عثمانی آغازیده و پرورده بودند. کما اینکه از نخستین اقدامات ایشان قبل از فروپاشی عثمانی، اشغال مصر و اردن، و تشکیل کشوری یهودی بود. بههرروی، در سالهای میانی ربع اول قرن بیستم، آنها با تمام قوای خود به جنگ با این امپراطوری فرسوده پرداختند و در قالب جنگ جهانی اول، سراسیمه به پیکاری تمامعیار پرداختند.
آنها خوب میدانستند که شکست دادن عثمانی گرچه سخت است، اما استیلا بر مناطق تحت نفوذ این امپراطوری سختتر است. بنابراین بهسادگی از نیروی سوختهی خودی استفاده کردند. بارزترین حرکت آنان، در قالب استراتژیهای سرهنگ تامس ادوارد لاورنس، مشهور به لورنس عربستان، نمود یافت. آنگاه که با خاندان هاشمی ارتباطی سازنده برقرار کرد، و تنی چند از فرزندان این خانواده را به امارت کشورهای تازهتشکیلشده، که فاقد هویت تاریخی بودند، گماشت. و پس از آن، چه گستاخانه و بر اساس میل و رغبت خود، طبق قراردادهای منعقدشده، ممالک اسلامی را میان یکدیگر تقسیم نمودند و قیمومیت هر کشور را به عهدهی یکی از استعمارچیان واگذاردند.
آنها برای نیل به این اهداف خود، بسیار زیرکانه از مشی و منش ناسیونالیسم بهره بردند. بهگونهای که در قالب حرکتهای پانعربیسم، پانفارسیسم، پانترکیسم و پانکردیسم، این همسایگان دیروز را، به دشمنان امروز یکدیگر تبدیل کردند و آنها را بر مبارزه با عثمانی، برشوریدند، و اتفاقاً موفق هم شدند. بهگونهای که همهی این ملل را در جنگی فرسایشی با یکدیگر قرار دادند.
مگر نه آنکه مشکلات حلنشدنی عراق، همه و همه، به مرزبندیهای انگلیس در سال 1932 برمیگردد؟ و یا بحران سوریه دقیقاً به عملکرد فرانسه در شام، در دههی 1930 مربوط میشود؟
این قدرتها، اینگونه ملل مسلمان را به جان هم انداختهاند، و بنابراین بهعلاوهی اقدامات دیگر خود در زمینهی استشراق، بهسادگی بر آنها تسلط یافتهاند. هرگاه که این نابهنجاریها هم روی به فزونی نهاد، در قالب حمله، یا ائتلاف و یا دخالت، اعمال قدرت میکنند و اینگونه خود را بهسان فرشتهی نجات ملل واپسرفتهی خاورمیانه نشان میدهند.
[7] بههرروی، حرکتهای مبتنی بر قومگرایی، تنها تنشها را میافزایند. البته بسیار جالب است که در درون این حرکتها هم، ناسازگاری بسیار به چشم میخورد. نه مگر آنکه این درونپریشانی حرکتهای قومگرایانه برای کردها نیز، در قالب «برادرکشی»های دو حزب اتحادیهی میهنی و دموکرات کردستان، در سالهای 6-1995 نمود یافت؟
[8] نگارنده خود بر اهمیت زبان، ادبیات و تاریخ هورامی واقف است، اما رویکرد فعالان در این زمینه را مبتنی بر قومگرایی ناخوشایند میبیند، از این روست که نگرانی وی فزونی مییابد. بنا به هر فرصتی هم که بوده، این نگرانی را به دوستان ادبدوست خود منتقل کرده، و از عواقب ناپسند نابخواه این نوع حرکت نادرست، بارها هشدار داده است.
[9] نه مگر آنکه گوشههایی از آیندهی نیامدهی این حرکت، در قالب جوکهای هورامی و لفظجنگیهای کرد-هورامی، بهویژه در مریوان نمود یافته است؟ نه مگر آنکه گروهی از دانشجویان نابخرد هورامی، از همنژادهای کرد و سۆران خود، کینه برداشته و در هر فرصتی، جهت ضربه زدن به آنان، اقدام میکنند؟ نه مگر آنکه بوی تفرقه و چنددستگی بهویژه در مریوان به مشام میرسد؟ نه مگر آنکه، دستهایی پلید و ناپیدا، هر از گاهی از بیرون، افرادی را پرورش میدهند تا بر دامنهی این جداییها بیفزایند؟
نه مگر آنکه دکتر زرینکوب زمانی که مدیرگروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران بود، دانستن دو زبان خارجی، علاوه بر تسلط بر ادبیات عربی را کاملاً الزامی کرده بود، تا تحقیقات دانشجویان دکترای ادبیات فارسی، بنیهی علمی داشته باشد و دکترهای آینده از سواد بویی برده باشند؟ این در حالی است که دوستان نفهمیدهی ما، که دچار موج شتابزدهی «هورامیگری» شدهاند، حتی از خواندن آثار کردی سۆرانی امتناع میورزند؟ و حتی دانشآموزان را، به بهانهی درستِ حفظ زبان، به صورت نادرست مغزشویی کرده که زبان، فقط هورامی است و بس؟
نه مگر آنکه سرانجام چنین حرکت نابخردانهی شتابزدهای، تفرقه، جدایی، چنددستگی و کاشتن بذر کینه به یکدیگر و نامهربانیهای ناخوشایند است؟
این نگرش ویژه، دیدگاهی تاریخی تواند باشد، و یا برداشتی برآمده از دریافت مهندسی!
دوستان اما شاید آن را از نوع بدبینی دانند، و یا شناخت نادرست از مکانیزم جامعهی هورامی و کرد.
بههرروی، بهعنوان جمعبندی، نگرانی نگارنده از موج هورامیگری، به دو وجه است،
اول آنکه، فعالین در این زمینه از دانش کافی و دیدگاه آکادمیک خردمندانه نسبت به زمینهی مورد نظر برخوردار نیستند،
دوم آنکه متأسفانه موج هورامیگری، ضمن شتابزدگی، بر قومگرایی افراطی مبتنی شده است.
با این حال، صلاح مملکت خویش، خسروان دانند.
عکس: افشین فتاحی
1394.2.9
کوت عبدالله، دانشکده نفت اهواز
[نهسیم سهرووپیری]
ماجرا به چند ماه قبل، و البته چند سال قبل برمیگردد ...
دوران کنکور بود و حسوحال خاص خودش. هنوز چند ماه از ازدواج برادرم نگذشته بود که متوجه شدیم عین شیر غرّان، مردانگی خودش را به رخ بقیه کشانده است. بله، کار را یکسره کرده بود و همان اول کاری، عین زنندیدهها که چه عرض کنم، روی خروس را هم سفید کرده بود! خلاصه آنوقت، نه ماه و اندی از حاملگی زنداداشم میگذشت و کمکم وقت پردردسر زایمان رسیده بود. بنابراین خانوادهی پدرزن داداشم هم خودشان را رساندند. پرستارهای نفهم سروآباد، پیشبینی کرده بودند امروزفردایی است که بچه به دنیا بیاید. چون درمانگاه آنجا هم امکانات چندانی نداشت، هرچه سریعتر به مریوان آمدند، با لشکری از افراد!
ما خودمان نه نفر بودیم، حال خانوادهی داداشم و ایل و طایفهی پدرزنش هم به جمع ما پیوسته بودند. خوب، اینکه مشکلی نداشت، یکیدو روز درس را تعطیل میکردم و دمی با این مهمانان اکنونعزیزشده، از حالوهوای کنکور بیرون میآمدم. مشکل اما اینجا بود که پیشبینی پرستار بیشعور غلط از آب درآمد و مهمانان گرامی و معزز هم باید یک هفته بیشتر در خانهی ما میماندند! تولد این برادرزادهام دردسری شده بود برای خودش. خانوادهی معزز پدرزن داداشم هم که جا خوش کرده بودند و اصلاً مگر چه میدانستند تحصیلات چیست و کنکور به چه دردی میخورد؟ بیچاره زنداداشم که به جای آنها هم از وضعیت پیشآمده خجالت میکشید و شاید زور خودش را هم میزد که بچه زودتر به دنیا بیاید و این غوغا هرچه سریعتر فیصله یابد. این وسط من آژانس آنها هم شده بودم. و مگر برای گشتوگذارشان، شوفری مناسبتر از یک کنکوری فلکزده دمدست داشتند؟
بههرروی، محمد، برادرزادهام، دردسرش از همان قبل از تولدش آغاز شد. صحبت از این چهار سال و دردسرها و خرجها و ناز و تنعمهای محمد به میان نمیآورم. بحث بر سر تغییر و تحولی شگرف در قالب اندیشههای من، تنها با دیداری از محمد است.
قضیه از این قرار است که زندگی پر از آرامش و روتین من، و آشنایی اولیهام با «ایها الولد» امام غزالی و برداشت نادرست از آن و فکرمشغولیهای پیدرپی و ایدههای تازه و انرژیهایی که در راه آنها صرف میشد، و انس گرفتن هربارهام با کتاب، و پرداختن به مباحثی ظریف و فراتر از سن و سالم، اندکی مرا از روال معمول زندگی دور کرد، و دیگر به این «واقعیت جاری» توجه نداشتم و بهکلی فکر کردن به آنرا هم به کناری گذاشته بودم.
از جمله مسائلی که خیلی زود با آن کنار آمده بودم، «ازدواج» بود. تو گوئی چنین چیزی اصلاً وجود خارجی نداشت! درحقیقت، از همان اوان دبیرستان بود که ازدواج را از برنامهی زندگیام حذف کردم. بنابراین هیچ دغدغهی جانبی هم از این بابت نداشتم. جالب آنکه در بحثهای مختلف و جابهجا از ازدواج سنتی و زودهنگام دفاع میکردم و چهبسا افرادی را هم قانع میکردم، اما هیچگاه چنین چیزی را برای خود در نظر نگرفته بودم!
این از این مسئله. خوب، از طرفی، یک سؤال همیشه برای من بیجواب مانده بود و آن اینکه چرا پدرومادرها اینقدر بچههایشان را دوست دارند؟ آخر مگر میشود آن همه محبت را به دیگری اختصاص داد؟ چهگونه است که پدرها همهچیز را، دوباره میگویم همهچیز را برای فرزندانشان میخواهند؟ به کلام دیگر، چهگونه است که آنها دوست دارند فرزندانشان در همهی جنبههای زندگی موفقتر از خودشان باشند؟ چهگونه است که پدر همیشه بهتر را برای بچهاش میخواهد؟
من اما اینها را درک نمیکردم، و البته خیلی از چیزهای دیگر را. چارهای نداشتم جز اینکه آن را با رابطهی خودم و برادرانم مقایسه کنم. من اما اینگونه نبودم! یعنی بهترین را برای خودم میخواهم، و نه برای برادرم! پس واقعاً چهگونه است و راز این همه دلبستگی مادر به بچهاش در چیست؟
خوب، اینها از یک طرف.
در طرف دیگر قضیه، چند ماه بود که در اهواز بودم و سری به خانه و خانواده نزده بودم. یکنواختی زندگی دانشجویی دلم را زده بود و حسابی کوفته و خسته بودم، و دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. برنامهریزی من برای سفر به بوشهر و حال و هوا عوض کردن، با جیب دانشجویی جور در نیامد، اما در یک فرصت نابهنگام، همراه با برهان، هماتاقیام، راهی سفری دو سه چهار روزه به مریوان شدیم، که البته با اصرار مادرم بر ماندن، یک هفته به درازا کشید.
بههرروی، برنامهی اولمان، سر زدن به خانهی داداشم بود. هیچوقت یادم نمیرود. شب در اتوبوس، آن همه مسافت را به حرافی گذرانده بودیم و حتی یک لحظه هم نخوابیده بودیم. هنوز باورم نمیشود، یعنی ما دوازده ساعت حرف زدیم؟ بههرحال، خسته و کوفته و خوابآلود، در هوای سرد پاییزی صبحگاهی، به سروآباد رسیدیم. من اما بهشدت دلتنگ محمد بودم، ازاینرو بلافاصله محمد را از خواب بیدار کردم. چه گپهای نرم و لطیفی داشت، و چه مناسب بوسیدن و گزیدن. آخر اندام کدامین سیمینتنی، به لطافت، زیبابی و جذابی گونههای محمد بود؟ محمد اما انگار بیشتر از من ذوقزده بود که بغلم کرد و مرا محکم چسبید، و مگر ولم میکرد؟ به یک آن، خود را باختهی محبت محمد دیدم. چهقدر زیبا بود آن آغوش نرم و گرمش، و چه دلچسب بود آن دستان حلقهزدهاش بر گردنم. آن روز را، و چند روز بعد از آن هم، ساعاتی بسیار خوش و دلپذیر را با محمد تجربه کردم، که وصف آنها بهحقیقت کار من نیست. همان روز و همانجا، در هوایی لطیف و روحنواز و طربانگیز، قدمهایی پرخاطره و دلچسب زدیم، و من فرصتی تازه یافته بودم تا در فصل خزان، خاطرات تلخ و شیرین کودکیام را در محلهی خوش و خرم و آباد و دنج و خلوت «پمپبنزین»، مروری هرچند گذرا کنم. در این میان، آنچه قدمزدنمان را شیرینتر کرده بود، شیریننمکیهای محمد بود، و بازیهای کودکانه و پرشعف و ذوق او. نمیدانم سرریز عشق من به محمد بود، یا چه، اما هرچه بود و نبود، جرقهای در دل من زده شد، تو گوئی پذیرای محبت شده بودم. آنگاه که قدم میزدیم و محمد دستان مرا در آن هوای سرد لطیف، فشرده بود، حس یک پدر را داشتم که با بچهاش همبازی شده است، حس یک پدر عاشق را، حسی مملو از عشق و زیبایی و جذبه. به یک آن، آنچه را وصفناشدنی است، حس کردم؛ تو گویی الهام بود، یا اشراق و هر چه دریافتش نامند. اکنون دلنگرانیهای بهجا و بیجای مادرم را درک میکردم، و میفهمیدم وقتی مادران میگویند «مادر نیستی تا بفهمی چه میگویم»، یعنی چه و چرا گفتهاندش. اما مگر میتوان ذرهای از آن را بازگفت؟
حسوحال جالب و دلکشی بود. بهکلی دیدگاهم دربارهی زندگی و ازدواج تغییر کرد، آن هم به یک آن.
رویدادن این تغییر ژرف و شگرف در قالب دیدگاههای من، آن هم به این سرعت، و در فرصتی قریب و غریب، البته که تبعاتی هم داشت، چرا که من سالها میل به زن نداشتم، و حال خود را محتاج او میدانستم. جالب بود، گاهی شهوت و میل جنسی بسیار هیجان تولید میکرد، اما این توفان شهوانی، هیچگاه هیچ تأثیری بر دیدگاه من نسبت به ازدواج نمیگذارد، اما حال یک بوسه، یک بغل و یک بچه این تغییر را ایجاد کرده بود، کاری که یازده سال بالغ بودن، از پس آن برنیامده بود.
اما آیا این تغییر، یک تحول پایدار است؟
آیا این نه یک دوست داشتن عادی بود؟
آیا این تحول سریع، بستری برای تغییر آرام سایر دیدگاههاست؟
چهگونه میتوان با اینگونه تحولهای نابهنگام کنار آمد؟
آیا باید به فکر سروسامان دادن به سرووضع زندگیام باشم؟
اما هرچه باشد، معتقدم "این نیز بگذرد" ...
برهان در لباس کردی، کنار شهر سروآباد، پشت به محمودآباد و کوه زیبای «کۆساڵان»، همراه با محمد!
دیشب به صورت اتفاقی به کلمهی «ساخلو» در متنی بیربط برخوردم. کلمهای که برایم آشنا بود و احساس میکردم قبلاً آنرا دیده بودم. درست است، خودش بود، همان کلمهای که در نامهی «سیدعبدالله بلبری» به «یاورجعفرخان ثقفی»، فرماندهی لشکر پهلوی سنندج بود و من بهوقت تصحیح نامه، در معنی آن مانده بودم و یک علامت سؤال کنارش گذاشته بودم تا بعداً از مؤرخین و مسئولین اسناد ملی بپرسم. آخر فکر میکردم فامیلی یکی از اعضای پایهبلند آن یگان بوده است! به هر روی، در خوابگاه داشتم زور خود را میزدم تا در سایت نمایشگاه کتاب عضو شوم و بتوانم بن کتابم را بگیرم، که به ذهنم خطور کرد چرا معنی این کلمه را تاکنون سرچ نزدهام؟ خدا پدرومادر طراح گوگل و به قول حیدرپور، «گاگول»، را بیامرزد که تا این موتور جستوجو هست، ما را غمی نیست! در سایت واژهیاب، قسمت فرهنگ معین، معنی آن را پیدا کردم: پادگان، گروهی سرباز که در یک مکان ساکن شوند و به محافظت آن بپردازند. احساس کردم یک کلمهی ترکی است، معنیاش را از برهان، هماتاقی ترکمنم هم پرسیدم، گفت شاید معنی «نگاه داشتن» بدهد، که با این حساب، همان میشد.
نگاهی به ساعت انداختم، تازه متوجه شدم که دو ساعت از وقت کلاس کنترل دیجیتال و غیرخطی رفته است! بنابراین نمازی نه به آرامش خواندم و باز کیفجزوهی کوچکم را برداشتم، تا نه به خاطر حاضری زدن، که به خاطر صحبت کردن با استاد، آن هم حول مباحثی غیردرسی، خودم را به کلاس برسانم. همین که روی صندلی نشستم، از پشتسر رضا ابراهیمی به حالت خنده گفت «صب بخیر مهندس»! آخر دیشب را در اتاق اینکمتأهلی رضا، همراه با کریم و جواد، بیدار بودیم و «اخلاقای بدو دادیم رفت، ولی هنوز بیداریم تا دیروقت ...»! جملهای از تتلو که هر از گاهی جواد بهمسخره تکرار میکرد.
شبهایی که به حالوهوای خاص ترم آخری میگذرد، آن هم چه ترم آخری، که به قول برهان «همه گشاد کردن بدجور»! مقایسه کردن اول و آخر تحصیل یک دانشجو در نوع خود جالب است. اکنون بارزترین آنها این است که هر دو با احساس غریبگی همراه هستند، ترم اول به سبب دورشدن از خانواده و دیار و وطن، حال به خاطر تمام شدن رفاقتها و جداشدن و دورشدن از دوستهای دانشگاه. حسوحالی است که حسوحال را از بچهها گرفته است. بچهها گاهی سعی میکنند این یکیدو ماه باقیمانده را بیشتر در صفای «با هم بودن» بگذرانند. چه کسی حوصلهی درس و پروژهی کارشناسیاش را دارد؟
حتی رنگوبوی کلاس رفتنها هم تغییر فاحشی کرده است. چرا که بچهها دوست دارند بیشتر با هم باشند و اوقات «برقی» خاطرهانگیزی از تحصیلشان به یادگار بگذارند، بخندند و دمی بیشتر شاد باشند و غم جداشدنشان را با همین بودنها به فراموشی بسپارند، از تیکهپراکندنهای جابهجا لذت ببرند، یا در این فرصت جابهجای فراهمآمدهی کلاسها با گوشیشان ور بروند و دوستشان را سر کار بگذارند و یکی مثل من هم از «بادآوردههای به قیمت جوانیام» کماکان به نوشتن نانوشتهها و ثبت ایدهها بپردازم.
در بین این ناحوصلگیها، شاید اما من دوست دارم این دو ماه هم زودتر بگذرد و در بطالت و فراغت دو سال آینده (امریه)، بتوانم به آنچه خورهی دلم شده است، بپردازم. نه مگر آنکه از مجلهی «باران» زنگ زدند تا دربارهی کتاب در حال چاپم با من مصاحبه کنند؟ آیا این نشانی از قابلیت بهتر من در قالبی غیر از درس و میز و تخته نیست؟ نمیدانم شاید حق با مهران، هماتاقیام است که گاهی به من میگوید «ببین عزیزم، تو آدم نیستی! چرا که توی ایدهآلهای زندگیت زندگی میکنی و نه واقعیات جاری اون. آخر فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ به چه درد توی مفلوک دانشجوی بیپول بیزن میخورد و چرا الکی خودتو مشغول نابخردیها میکنی؟» و شاید حق با دوست دیگرم باشد که «نسیم این «از دیار عرفان» تو، ارزشی بالاتر از تز دکترای ادبیات داره بهخدا»!
به هر روی، مولوی گفتنی «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من»
راستی گفتم ادبیات، اتفاقاً چند روز پیش به دکتر حسین محمدی، از دوستانم که دو سال است دکترای ادبیات فارسی گرفته است، اما کماکان استخدام نشده است و کاری بهتر از ویراستاری برای انتشارات و حقالتدرسی پیدا نکرده است، زنگ زده بودم تا در زمینهی تصحیح نسخههای خطی «سیدعبدالله بلبری» با او مشورتی بکنم و البته به عضویت «انجمن عارف» درآید، که صحبتمان به درازا کشید و سفرهی دلش را برایم پهن کرد. وافعاً چه جای سخن است که کسی چون دکتر محمدی در مصاحبهی استخدام، رتبهی اول را کسب کند، اما به خاطر نداشتن یک سری پروندههای خاص، استخدامش نمیکنند و دیگران را به جای وی میگمارند؟ چگونه است که کسی چون او با خون دل خوردن و پول کارگری تابستانهایش و با چه امید و ذوقی به ادبیات، تحصیل کرده، حال از سر کمدرآمدی، بلکه نداری، نه میتواند زن بگیرد، و نه حتی به سروآباد برمیگردد، چه از سربار خانواده بودن، شانه خالی میکند. میگوید «اینگونه حداقل در تهران خرجی روی دست پدرم نمیگذارم»! واقعاً به چه وضعی میرود ایران ما؟ نمیدانم، اما میدانم که «انرژی هستهای حق مسلم ماست»! چه به این قیمت، چه به هر قیمت ...
صدای «خس»، «خست» و «خسته نباشد» بچهها میآید، سرم را که بلند میکنم، تازه متوجه میشوم که نیمساعت را در کلاس بودهام و اصلاً متوجه نبودم! نه واقعاً خسته نباشم با این حضور در صحنه!
1394.1.26
کلاس5 ـ کنترل دیجیتال و غیرخطی
استاد عالیپور
[نەسیم سهرووپیری]
امروز اولین روز سحرخیزیام بعد از برگشتنم به اهواز بود، چرا که تأثیر قرصها به گونهای وحشتناک بود که تا لنگ ظهر بیهوش میخوابیدم! و حال که آنها را ترک کردهام، شاید دیگر بتوانم صبحها را ـ و لو به خاطر میانترمها ـ بیدار شوم. راستی! دفعهی قبل خواستم دربارهی برخورد برقیها بنویسم، که دیگر روی آن تکه کاغذ بیچاره، جایی برای نوشتن نبود. اما برای درک موضوع، باید مقدمهای را بچینم.
خوب، باز تعطیلات نوروز متفاوتی را گذراندم. اینبار خواستم به خانواده بهای بیشتری دهم، و همین کار را هم کردم، اما کارهای خودم را هم کردم! معمولاً وقتی در تعطیلات به خانه برمیگشتم، در واقع به خانه برنمیگشتم! یعنی وقت کمتری را با خانواده و در خدمت آنان میگذراندم. یا با ادراکی سخن به درازا میکشاندیم، یا بارها به بهانههای کوچولو به شهر میرفتم، یا با فهقیها بودم و در پاتوقشان، که بیشتر شبها را هم همانجا میخوابیدم، یا با حمایت مادرم تا نزدیکیهای ظهر میخوابیدم و یا با بچههای همدورهای به سهیران (تفریح) یکشبه و گاهی چندشبه میرفتم! اینبار اما خجالت میکشیدم و حداقل صبح را با خانواده بیدار میشدم، و البته در باغ کار میکردم، مادرم را به کوهسالان بردم، و اصلاً با بچهها بیرون نرفتم. این در حالی بود که کماکان شبها را کمی دیرتر میخوابیدم، همچنان تعطیلی پیشآمده را مغتنم شمرده و در پی کارهای «از دیار عرفان» و نسخههای خطی سیدعبدالله بلبری و کلاً هر نوع سر نخی دربارهی او و زندگیاش بودم، و دنبال ریشسفیدان روستاهای ژیوار و هورامان، و تأسیس انجمن «عارف» و دنبال کردن پروژهی جدید زندگینامهپژوهی «ماموستا ملانذیر سلینی» و از این قبیل کارهای بیمورد که نمیدانم چرا خورهی دلم شدهاند و ول نمیکنند آدم را.
این سرشلوغیهای خودساخته، که همهچی میکردم و هیچچی نمیکردم، در کنار استرس پروژهی کارشناسیام، به بدن ضعیف و نحیف من، فشار زیادی آورد و خستگی شدید روزهای آخر، کار خودش را کرد. بدنم تاب مسافرتهای پیدرپی را نداشت و گلودرد ناشی از سرمای هوای برفی، مرا دچار اضطراب کرد، که سیزدهبدر امسال را بدترین روز تمام عمرم کرد. (شرح آن را در دفتری جداگانه آوردهام.) بنابراین با وضعی آشفته، بدنی نحیفتر و لاغرتر و اضطراب متداوم به اهواز برگشتم. همان روز اول سرما خوردم و در صرافت کامل، نزد پیرزنی عرب رفتم تا نافم را بگیرد، و بعد از آن پیش دکتر درمانگاه روبروی دانشگاه رفتم، از باب محکمکاری. به هر روی، دکتر برایم قرص «پروپرانونول» و «کلردیازپوکساید» نوشت تا با آنها اندکی اضطرابم را فرو بنشانم. اما کلردیازپوکساید آن قوهی باقیماندهی بدن نحیفم را هم گرفت و بیحالی ناشی از آن، مرا به «اغما گونهای» میبرد. همین کسالت چند روز اول، مرا در کنج اتاق نگاه داشت و بهحقیقت دو روز اول، سخت پریشاناحوال بودم، به گونهای که عین ترماولیها دلم گرفته بود، و احساس غربت میکردم! شاید به ناز و تنعم خانه و رسیدنهای بیش از حد مادرم و قربانصدقه رفتنش عادت کرده بودم و حال که خود را ناخوشاحوال میدیدم، خود را نیازمند پرستار و در واقع آغوش گرم مادرانه میدیدم. به هر روی، در این حال و اوضاع، وقتی به کلاس میآمدم، طبیعتاً روی فرم نبودم. به همین دلیل، آرام و بیصحبت اضافه روی صندلیای مینشستم، و بدون آنکه خود را سرگرم بچهها بکنم، سعی داشتم جلوی خوابرفتنم را بگیرم! وقتی هم که بهشدت خوابآلوده بودم، کلاس را نصفه ول میکردم و با آرامش و نرمشی ناشی از بیحالی و منگی مصرف داروها، خرامان از کلاس خارج شده و به خوابگاه برمیگشتم. این در حالی بود که دقیقاً قبل از عید، بنا به دلایلی، ارتباط من با برقیها و در کل برقیها با یکدیگر، به اوج صمیمیت و عجولیها و دلگرمیهای خود رسیده بود. من هم انرژی جالب توجهی را برای آنها کنار گذاشته بودم. از جمله اینکه یک نظرسنجی تحت عنوان «ترین»های کلاس راه انداختم، از بچهها مصاحبه و فیلم گرفتم ـ به بهانهی نزدیک شدن فارغالتحصیی، و نیز به چندتا از پسرهای کلاس پیشنهاد کاری تأسیس شرکت دانشبنیان تحت حمایت مرکز رشد دانشگاه دادم، و بعضیدیگرشان را با ایدهی کاربردیکردن درس plc به هم نزدیکتر کردم، و در کل با آنها بودم و در میانشان. حتی دیگر بهگونهای شده بود که وعدههای غذایی را با هم سرو میکردیم، بهویژه اگر از کلاس برمیگشتیم که در این صورت، آلاچیق پاتوق غذاخوریمان بود، که در آن علاوه بر حرفهای مگو و کلکل کردنها، گاهی سربهسر حسینینیک میگذاشتیم!
به هر روی، رفتار من در قبال آنها نسبت به قبل از عید، بهصورتی ناخودخواسته تغییر شگرفی کرده بود. این عزلت نابهنگام من و پریشاناحوالی و نحیفی ناشی از بیماری و سرماخوردگی و IBS و سردرد و حساسیت به آبوهوای اهواز پس از یک ماه گذراندن در صفای طبیعت کردستان، مرا قابلترحم جلوه میداد و بهراحتی متوجه نگاههای تند ترحمآمیز همراه با کنایه و تشرهای بچهها بودم، و شاید گاهی آزارم میداد. البته در این بین بچهها، تیکههای جالبی بارم میکردند: «بابا خودتو نگیر، به جمع ما برگرد»، «یه کمی هم برا ما وقت بذار»، «توبه کردی پسر؟!»، «نکنه میخوای بری خواستگاری ناقلا؟!» و سر کلاس بهم گفتند «چقد متین شدی پسر»!
خوب، حال و اوضاع چند روزهی اول امسال که چنین گذشت. اما بپردازم به عنوان این چند خط. خوب لازم است که برای خودم یادآور شوم که در طول مدت تعطیلات نوروزی ـ که برای من یک ماه تمام طول کشید ـ چند موضوع متفاوت را درک کردم. شاید یکی از این موارد تلخ این بود که فهمیدم اینکه در این چند سال در اینجا درسم را نخواندهام و به آن بیتوجه بودم، اشتباه بوده است! بلأخره فردای نیامده به تخصصم نیاز خواهم داشت و خانواده هم انتظاری دارند، که بهجا هم هست. مگر نه آنکه چهار سال بچهشان را به غربت ـ آن هم بدآبوهواترین شهر ایران، بلکه جهان ـ فرستادهاند تا او «تحصیل» کند و نه «تفریح»؟ بهعلاوه احساساتی نظیر بزرگشدن، و فارغالتحصیلی و کمکم وارد واقعیت جامعه شدن و کسبوکار و درآمد و ازدواج و ماجرای پیشآمده برایم در این زمینه، همگی خبر از فرارسیدن «استقلال» و پایان «تأمین شدن از طرف دیگران» را میداد!
به هر روی، این چند روز هم که مشغول درگیریهای جانبیام بودم ـ به یک نیمهتصمیم تکراری رسیدم و آن این بود که فعلاً ایدههای دیگرم را «بهکلی» بهکناری بگذارم و حداقل این دو ماه باقیمانده از این چهار سال را بر روی درسهایم متمرکز شوم، شاید از مفهوم «کنترل» چیزی گیرم آمد و این عذاب وجدان خفیف را رفع کردم. استلزام این تصمیم، حاضرشدن سر کلاسها و گوشدادن تام به استاد هم هست، اما دردسر اینجاست که هنوز عفونت سینوسهایم نخوابیده است و «درد»ِ «سر» ناشی از آن، مرا بینهایت بیحوصله کرده است و علیرغم تلاشم برای گوش دادن، دل و دماغ آن را از من گرفته، و مرا به نوشتن واداشته است تا این دقایق کلاس نیز به انتها برسد. و این است دردسر از نوع «درد»ِ «سر»!
1394.1.25
کلاس 11 ـ ماشینهای الکتریکی (2)
استاد نمازی
[نەسیم سەرووپیری]
وضعیت «دقیقاً حال حاضر» من تشابه جالبی با ترم دوم دارد. یادم است ترم دوم، بهکلی افسار درسنخواندم ول بود و شد. شبها خیلی دیر میخوابیدم، افکار تازهی بزرگی در سر داشتم، تازه با بعضی از بچهها اخت (رفیق فابریک) شده بودم و کلی از اوقات را با هم بودیم و اتفاقاً خوش هم بودیم. این نامنظمیها باعث شده بود که در کلاسهای درس، یا خوابآلود باشم، یا به کار دیگری خود را مشغول کنم، و یا خیلی راحتتر، کلاً به کلاس نروم. یکی از این کلاسهای پردردسر، «معادلات دیفرانسیل» استاد مسلمی بود که در ساختمان مطهری، کلاس2 برگزار میشد. خوابآلودگی من و بیعلاقگیام به ریاضیات محض، و تدریس خشک و طولانی استاد که از پاورپوینت ـ یعنی چیزی که برای من بسیار خوابآور است ـ استفاده میکرد، باعث شده بود که من دست به هرکاری بزنم تا کلاس به انتها برسد. یادم است سررسیدی داشتم که از آن استفاده میکردم تا اندیشههای خود را روی کاغذ بیاورم و حتی برای انجمنی که در سر میپروراندم، پروتکل و اساسنامه بنویسم! بخشی از کلاس را بیرون میرفتم، و قسمتی از آن را هربار به نوعی روی صندلیهای ردیف آخر میخوابیدم.
هیچوقت یادم نمیرود: یکبار بعد از آن شببیداریهای همیشگی بهاری، در کلاس بهشدت و حدت تمام خوابم میآمد، بهگونهای که اختیار سرراست نگهداشتن کلهام را هم نداشتم! بار اولم نبود که میخواستم بخوابم، بنابراین دل به دریا زدم و با خیالی آسوده، «پنجاه دقیقه»ی تمام، روی صندلی گوشهایِ ردیف آخر، در حالت لمیده و سرتکیهدادهشده بر دیوار خنک کلاس، خوابیدم. بعد از گذشت مدت پنجاه دقیقه، درحالی که بین خواب و بیداری بیحرکت مانده و ول بودم، استاد کلافه شده بود و با صدای بلند گفت «یکی اینو بیدارش کنه، از اول کلاس تا الآن خوابیده لاکردار»! هیچ دیگر، از جا جهیدم و کلاس از خنده رفت روی هوا!
الآن اما در کلاس درس «کنترل مدرن» دکتر موسیپور، واقع در کلاس3 ساختمان مطهری هستم و تئوری بودن این درس و ریاضیات جبری آن، بهعلاوهی آنکه جلسات اول غایب بودهام و صدالبته سردرد ناشی از سینوزیت مزمن، حسابی کلافهام کرده بود که از کریم، کاغذ و از جواد، خودکار گرفتم، تا شاید با نوشتن بتوانم خودم را مشغول کنم و چگونگی گذر این ایام را ـ هرچند گوشهی کوچکی از آنرا ـ به تصویر بکشم.
بین دو کلاس، یعنی وقت استراحت، بعد از آنکه مقداری سروصورتم را شستم تا خنک شوم و تشنگی بیشتر در این دوشنبهی روزهداری، اذیتم نکند، برای کمی هواخوری به پشتبام ساختمان رفتم. از پنجرهی طبقهی بالا خودم را به آنجا رساندم. بر خلاف این چند روز، هوا نسبتاً خنک بود و آفتاب بسیار ملسی داشت. برای خودم در آن خلوت نیمهدنج قدم میزدم که سروکلهی محمد کشایی پیدایش شد. جلو آمد و گفت «چطوری آدم گرفته؟» و دستی دادیم و بلافاصله گفت «با جواد خواستیم شرط ببندیم که تو لابد میخوای به خواستگاری بری»!
(همین الآن که سر کلاس دارم مینویسم، جواد که پشتسرم نشسته، میگوید «چقد میگیری برگهتو بخونم؟»!)
(به خاطر همین حرفزدن زیادیاش با کریم، استاد همهاش در حال نوشتن میگوید «مگر نه آقای احمدپور؟» یا درحالی که رو به جواد میکرد، میگفت «الآن این چی میشه آقای احمدپور؟» اتفاقاً درست همین الآن باز تکرار کرد. بلافاصله وقتی استاد مشغول نوشتن روی وایتبرد شد، جواد جابهجا شد و به ردیف جلوتر من آمد. وقتی استاد از نوشتن فارغ شد، رو به همان جای قبلی جواد کرد و گفت «چی میشه احمدپور؟» و چون جواد را ندید، گفت «پس کجا رفت؟» همه از این پیشآمد خندیدند.)
در هر صورت، محمد با چنین جملاتی میخواست سر حرف را باز کند و بگوید که میدانم دردت چیست و یک جورهایی از زیر زبانم حرف بیرون بکشد، شایدم نه، دوستانه حرف میزد. وقتی در حال این صحبتها، کنار لبهی بام ایستاده بودیم، کریم و رضا بنافی به سمت ساختمان برگشتند و ما را دیدند. کریم گوشیاش را درآورد تا از ما روی بام و خودش در پایین یک عکس سلفی بگیرد. ما هم برای آنکه بهتر در عکس بیفتیم، خریتمان گل کرد و روی لبهی بام ـ که یک متر از خود بام بلندتر است ـ رفتیم. البته آنجا را با کاوری پوشاندهاند که وقتی وزنهای روی آن قرار میگیرد، مچاله میشود. همین تغییر قالب ممکن است تعادل کسی را که روی آن قرار گرفته بر هم بزند. دستبرقضا من و محمد هم از ارتفاع میترسیدیم. از طرفی عکسگرفتن کریم حسابی لفت پیدا کرده بود، و من بهویژه چون سرم درد میکرد، دیگر تعادل نداشتم. در این حالوهوا ـ که چند تن از دانشجوهای مثلاً ترمآخری و در حال فارغالتحصیلی، مشغول چنین کار بچگانهای بودیم ـ دو تا از دخترهای کلاس هم از آنطرف سررسیدند. حال ما همهاش عجله داریم و محمد داد میزند «کریم زود باش دیگه، بیشتر از این خزش نکن»! و مگر کریم دستبردار بود؟ بههر نوع که بود، ختمبهخیر شد و کریم عکسش را گرفت. واقعاً اگر آنجا تعادلمان را از دست میدادیم و میافتادیم، کاری به صدمات آن که ندارم، اما واقعاً چه میکردیم، تازه اگر زنده میماندیم و کریم را آن زیر له نکرده بودیم! میگفتند فلانی و فلانی به فلاندلیل از فلانجا فلانجوری افتادهاند. چه خندهبازاری میشد، اگر ماتم نمیشد!
وقت استراحت تمام شده بود و از پلهها به سمت طبقهی اول ـ که کلاس در آن بود ـ پایین میآمدیم که همان دو دخترک کلاس را دیدیم، که زیرلبی به ما میخندند! شاید پیش خود میگفتند «چه احمقهایی هستند اینها؟ آخر عقلی، شعوری، درک و درایتی ندارند مگر؟ حداقل از سندوسالشان خجالت بکشند!» من داشتم میرفتم زیرزمین دستم را بشورم، که محمد هم دنبال من راه افتاده بود. وقتی به همکف رسیدیم و کسی از بچهها را ندید، برگشت گفت «مگر کلاسمان کجاست؟» تازه یادش آمد که کلاس طبقهی اول بود، نه اینجا!
همین الآن که داشتم همین بلغورات و اضغاث احلام برقی را مینوشتم، دوستم، ادراکی، از دانشگاه کردستان اساماس زد که «سر کلاس نشستیم. استاد به دو تا از دخترا که داشتن حرف میزدن، گیر داد. پرسید «چی دارین میگین همش؟» جواب دادن «استاد دربارهی وزنمون حرف میزنیم»! و بعدش کلاس ترکید. در این حالوهوا یکی دیگه از دخترای کلاس وارد شد که دو لیوان پرِ آب برای دوستاش دستش بود!»
همین است دیگر، آنجا روال زندگی، طبیعی است و طبق معمول سوتیها و عجقبازیها از دختران، و این خرابشده که کلاً به همهچی میخورد، جز یک فضای دانشجویی، از فرط ناجنبوجوشی، این وظیفهی مهم اجتماعی خزبازی، بر ذمهی پسران غیور کلاس افتاده است، که اتفاقاً همیشه در صحنهاند، و اکنون حتی روی بام!
1394.1.24
کلاس3 ساختمان مطهری ـ کنترل مدرن
استاد موسیپور
[نەسیم سەرووپیری]
تا کی کِشَم جفای تو، این نیز بگذرد/ بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری/ ای جانِ من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود، و این گدا/ محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم/ پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا/ دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد
تا کی کِشَد نسیم مسکین، جفای تو/ بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد ...
یادمان سفر تفریحی جمعی از بچههای دانشکده نفت اهواز
به «آبشار بیشه» در لرستان
8و9 خرداد 1393
درآمد
اگر از خصلت انصاف به دور نباشیم، قطع به یقین با نگاهی هر چند گذرا به پهنهی تاریخ و سیر تمدن بشری، به راستی در بسیاری از مواضع دچار شتابزدگی نخواهیم شد، بلکه صبورانه منتظر میمانیم. شاید بسا وقت پیش آید که تنها به نظاره بنشینیم، و اگر اندکی اهل ذوق و قریحه باشیم، از آنکه این رودخانهی جاری روزگار، کماکان خروشان و غرّاست، لذت ببریم. آری چه بسا نیز پیش آید که آدمی دچار تحیر گشته، و نتیجهی غور در پیرامونش تنها سرگردانیاش باشد.
از لطایف زندگی من نیز، جایگرفتن خواسته و ناخواستهام در غربت جنوب است. ملالی که نشاط به زندگیام آورد، اما سکون را گرفت. سکون به معنی آرامشی که بارها آن را در آسمان پرستارهی پرپهنهی مریوان جسته بودم. آن دلگرمی که در پهلوی گرم مادرم و در جوار پرقدرت پدرم دیده بودم. من اما عنفوان نوجوانیام را هر از گاهی به تفکرمآبی پرداختم. آنگاه که از صخرههای زمخت «ههورامان»، استقامت را آموختم؛ و از چشمهسارهای خنک کوهسارهای دیارم، بخشندگی را؛ از غروب دلنشین دریاچهی زریبار، درس آرامش را؛ از بهار پر گل و بلبل «کۆساڵان» سرزندگی را؛ و از ژرفای درههای خوفناک «دواڵان» بینش فلسفی را و از دشت و دمن سرسبز مریوان، نیکطبعی را.
من اما اکنون از همهی آن منابع الهام به دورم. و چارهای جز رضای به قدر الهی نیست، و به انتظار نشستن. در غربت ِغریب اهواز اما درس پختگی آموختم. گرچه هنوز در آن تردید دارم. چرا که همین ادعا بسی بعید به نظر میآید، هنگامی که در منزلگرفتن آخرم در دانشکده، تاب و توان تحمل این غربت را نداشتم و در نخستین فرصتی که یافتم راهی دیار هورامانات شدم. چرا که به مفاد «کل شئِ یرجع الی اصله» رائحهی خوش بهاری به مشام همایونی رسید، دیگر قرار در غربت را به جور سفر بخشیدم و راهی سرمنزل بنیادینم ـ مریوان ـ شدم.
برگشتن این بارم به خانه بسی متفاوت بود. چرا که احساس میکنم دریچههای تازهای از معرفت بر من گشوده شد. اینکه چقدر از واقعیت جاری خانوادهام به دورم، چهقدر خودخواهانه به انتظار آینده نشستهام، و چه راحت از کنار مسایل بناگوشیام رد شدهام. بعد از آنکه خانواده سنگ تمام گذاشتند و چند صباحی را در گشت و گذار و سیاحت در «گۆڵی» بودیم، دوباره گذر پوست به دباغخانه افتاد و به اهواز برگشتم!
تصمیم کبری
مدتی بود که با کاکمسعود دمبهدم برنامه میگذاشتیم که سفری به مریوان داشته باشیم. اما جور روزگار مانع از بهبارنشستن آنها میشد. بعد از آنکه به اهواز برگشتم، کاکمسعود اظهار داشت: «اگر چند روز دیگر میماندی، ما هم به مریوان میآمدیم». اما حیف که میانترم داشتم و باید سر وقت خود را حاضر میکردم، بیآنکه دست به کتاب و جزوه برده باشم. اوایل هفته بود که من و مسعود اواخر شب به کافیشاپ دانشکده رفتیم. قرار بر آن شد آبشارنوردی خود را ادامه دهیم و این بار «بیشه» را فتح کنیم. اما هنوز افراد مشخص نبودند، چه میخواستیم به زعم خود "پایه"ها در این سفر آخر حضور داشته باشند، کسی که حس مسئولیت داشته باشد، همکاری کند و در عین حال غر نزند!
دوران فرجه بود و بسان عادت دیرینهام، باز سراغ استفادهی حداکثری از وقت آزادم رفته بودم و زمان خود را با تمرین زبان فرانسه و مطالعهی یک سری کتابهای غیردرسی میگذراندم و میخواستم برنامهام را حفظ کنم. از این رو خودم شانه از مسئولیت خالی کردم و خواستم بچهها خودشان پیگیر کارها شوند. دست بر قضا، ما که شب تصمیمگیری کبرای خودمان تنها دو نفر بودیم، به 14 نفر رسیدیم. یک گروه 6 نفره از 89یها، من، مسعود، برهان، مهران، جمشید، عمران، کمال و میلاد!
قرار بر آن بود که بلیطهای برگشت را بچههای 89ی بگیرند، که در جای خود مایهی دردسر شد. پنجشنبه روز حرکت بود و مسعود و جمشید میانترم داشتند. به همین دلیل تنها 5 بلیط قطار گرفته بودند تا بقیه صبح بروند و من، منتظر مسعود و جمشید بمانم و با آنها بروم.
خواب پردردسر
شب پنجشنبه اما شب احیاء بود. رضا رو دیدم که اوضاع به سامانی نداشت. خواستم دمی به حرفهای گفته و نگفتهاش گوش فرا دهم، اما از آنجا که یار سوم! هم همدم بود، صحبت به درازا کشید، و نهایتاً 4 بامداد هنوز بیدار بودم. لیست مایحتاج اولیهی سفر را بر روی برگهای نوشتم و به همراه مقداری پول ـ که از مسعود گرفته بودم ـ روی میزم گذاشتم. بچهها که خوابیده بودند، با اساماس به برهان و مهران خبر دادم آرام و بیسروصدا بیدار شوند و خریدها را انجام دهند. به زور خودم را بیدار نگه داشتم تا حداقل این بار بتوانم نماز صبحم را بهاداء خوانده باشم.
انگار تازه خوابم برده بود که دستی را بر روی شانهام احساس کردم. ساعت 8:50 صبح بود و عمران شمارهی راننده مینیبوس را از من میپرسید. برای چه می خواست؟ نمیدانم. آنقدر هم خسته بودم که نپرسیدم. دادم و رفت. دوباره تازه میخواستم بخوابم و چشمانم هنوز گرم نشده بود که این بار نوبت به یک «کامیاران»ـی دیگر بود. کمال بیدارم کرد.
گفت: «بریم از سلف غذا بیاریم!»
ـ بابا من خستهم. به بچهها بگو. بذار من بخوابم.
ـ خواب چیه بابا، پاشو.
ـ بابا ناموسن بیخیال من شو، دیر خوابیدم. بذار یه کم دیگه استراحت کنم. یکی دیگه از بچهها رو ببر.
ـ پاشو تنبل، خوابیدن چیه؟! پاشو. یاللا!
دستبردار نبود. این جور مواقع باید در عین حال که کضم غیظ کرد، کاملاً مطیع یک سری افراد خاص بود تا بیش از حد معمول اعصاب همایونی به سرنوشت سنگریزههای ته رودخانهی «سیروان» منجر نشود، که در این صورت حساب آدمی با کرامالکاتبین است. ناچار خرامانخرامان پاشدم، رفتیم، گرفتیم و آمدیم. به همین سختی، به همین ناخوشی!
از بس که خسته بودم که دیگر قید سفر را زدم! خدا نصیب امت محمدی(ص) نکند. خستگی ناشی از کمخوابی، بدترین نوع خستگی است. نه اعصاب درست و درمانی برای آدم میماند، و نه حتی مزاج طبیعیاش برجا است. درصد هوشیاری پایین است. بهنوعی تمام سلولهای نازنین خاکستری مغز درد میکند، دیگر اَلَم مفاصل بماند. حتی نای ناله کردن برای آدمی نمیماند. ممکن است اعداد را از هم تشخیص ندهد. درکل وضعیت توصیهشدهای نیست، از آن بپرهیزید. از ما گفتن!
به زور خودم را به اتاق رساندم و تن همایونی را روی تخت شاهانیام انداختم و بیخیال بقیه خوابیدم.
این بار با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مسعود بود: «چیه؟ خوابی؟ کجایی؟ بابا پاشو بریم، دیره. باید نیمساعت دیگه ترمینال باشیم.» مانده بودم چه کنم. از طرفی حوصله نداشتم و قیدش را زده بودم، و از طرفی به مسعود قول داده بودم. ناچار خودم را از تخت کندم. در 5 دقیقه مراحل تشریفاتی ولی لذت بخش و روحنواز قضای حاجت و دست و رو شستن را انجام دادم؛ به علاوهی آمادهکردن خود. سریع ناهارم را هم از سلف گرفتم و همراه با جمشید و مسعود به سهراه خرمشهر رفتیم. باید با اتوبوس بروجرد میرفتیم. هوا بس ناجوانمردانه گرم ِگرم بود. طاقت بشر گرفته میشد. واقعاً من ماندم در گذشته که امکاناتی در کار نبوده است، چگونه این مردم بیچاره در این گرمای طاقتفرسا میزیستهاند؟!
طرح سؤال
با این که کردستان در کل خنک است، در گذشته مردم تابستانها را به ارتفاعات میرفتهاند تا از خُنُـکای یخچالهای طبیعی نهایت بهره را ببرند. اما در اهواز یا همان «ناصریّـه»ی قدیم، واقعاً چه میکردهاند؟! این جا که تا چشم کار میکند صحرا و بیابان است و خدای نکرده کوهی یافت نمیشود. اینجاست که "بادیهنشینی" اعراب برایم جالب میشود و حس کنجکاویام را برمیانگیزاند تا خودم یک بار از نزدیک آن را ببینم، و یا حتی آن را تجربه کنم. حقیقتاً اگر میتوانستم دریغ نمیکردم. چرا که نرفته احساس میکنم چنین زندگی کردنی، انسانیتر است. خوشا به سعادت «کنستانتین ویرژیل»، نویسندهی کتاب "محمد، پیغمبری که از نو باید شناخت". چرا که رنج سفر چشید و کشید، غرب را رها کرد و قریب 13 سال در عربستان به تحقیق و تفحص پرداخت. در این میان به بازدید بسیاری از امکنه پرداخت، با تنی چند از قبیلهها مراوده داشت و وادیها و بادیهها و طرز زندگی چادرنشینی را از نزدیک مشاهده کرد.
دوری از طبیعت
بالشخصه آنچه در ناملایمات زندگی نوین بشری میبینم را تنها به یک علت نسبت میدهم. بشر که در گردابی از مشکلات گرفتار آمده و در عین حال خود را دچار مبهوتی میبیند، آرامش وی سلب شده است، دورویی، نفاق و خیانت هر چه شدیدتر گسترش یافته، انواع امراض جدید سر بر آوردهاند. استرس از وی دور نمیشود. مهمتر از همه همواره احساس میکند که گمشدهای دارد، اما دریغا و افسوسا که در راه بازیافتن آن به بیراهه افتاده و سر از ناکجاآباد درآورده است. چرا که برای یافتن دمی آسایش دست به هر کاری زده است. مصرف انواع مواد مخدر و قرصهای اعتیادآور، مشروبات الکلی، فحشا، همجنسبازی و دیگر بیبندوباریهای جاری. به راستی این همه آشفتگی ناشی از چیست؟! چرا بشر به این سمتوسو میرود؟! غیر از آن است که میخواهد دمی درد و الم خود را در یک سری شادیهای زودگذر به دست فراموشی سپارد و دل خوش کند؟!
این قافلهی عمر عجب می گذرد/ دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی! غم فردای حریفان چه خوری؟/ پیش آر پیاله را، که شب میگذرد (عمر خیام)
تحلیل پاسخ
آنهایی که جور غربت کشیدهایم، میدانیم و درک کردهایم دوری از مادر یعنی چه و چه تبعاتی دارد. به نظرم بشریت اکنون از مادر خود جدا شده است. شریعتی تعبیر زیبایی از طبیعت داشت و آن را مادر آدمی میخواند. بهراستی از زمانی که بشر از طبیعت جدا شد، به دردهای روزافزونی دچار گشت. دمی به خود اجازه دهیم به زندگی پیشینیانمان بیندیشیم که چگونه مسالمتآمیز در آغوش مادر خود زندگی به سر میبردهاند. بشر آن عصر چه دغدغههایی داشت؟ تمام همّ و غم او چند رأس گوسفند و بزی بود که داشت و یا ثمر کشاورزیاش. همواره 6 ماه از سال را به استراحت و البته تفکر و عبادت و شادیهای غیرمصنوعی میپرداخت. در دل بهار آواز میخواند. با دیدن مناظر بکر طبیعت نهتنها دچار شعف و شادی پایدار میشد، ناچاراً به یاد خالق هم میافتاد. از طبیعت میگرفت و به او پس میداد. صاحب و رئیس خود بود، و نه وامدار کسی. نظارهگریاش به صحنهی طلوع آفتاب در سحرگاهان تابستانی در اوج قلههای رفیع کوهستانی دیارش و در کنار خانوادهاش، مرهم بزرگی بود بر ناهنجاریهای احتمالی زندگیاش. اگر روزگار رنجی بر او روا میداشت، با یک سر و رو شستن در چشمهسار کنار روستایش، همهاش را به آب میسِپُرد تا با خود ببرد و دامنش را از آن بپالاید. او شادی را با خانوادهاش تقسیم میکرد و زندگی را در کانون خانواده میجست. زود ازدواج میکرد، بچهدار میشد، نه یکی و دو دوتا، که 10 تا و بیشتر. او غم و غصهی نفقهی آنها را نداشت. چون میدانست که مادرش، یعنی طبیعت، بسیار دستودلباز است. بهراستی که او ایمان راسخ و ستودهای داشت.
اما از زمانی که وی به دامن ماشینآلات پناه آورد، همۀ ریتم زندگیاش دچار تلاطم شد. بهویژه آن زمان که خود را در چهارچوبهی زندگی آپارتماننشینی محصور ساخت و آنگاه که دوستان او «مجازی» شدند. علیرغم اینکه ارتباطات گستردهتر شد و رسانه و اینترنت در زندگی وی جای پایی باز کردهاند، وی تنهاتر شده است. عجب ناهنجاری عجیبی است که اکنون همه تنها شدهاند. آیا سرشت آدمی سزاوار این است که چنین درد تنهایی بکشد؟ بیگمان خیر. اما باز باید از تاریخ درس گرفت و به نظاره نشست و به قول ویلیام جیمز دورانت "حقیقت را بپذیریم" ...
ادامهی راه ...
راه به درازا کشید. درحالی که ما هنوز در میانههای راه بودیم، بقیهی بچهها به مقصد رسیده بودند. بعد از خرمآباد، در سهراهی دورود پیاده شدیم. از آنجا که در راه حسابی گرممان شده بود، هوای نسبتاً خنک عصرهنگام آنجا بهمان دوچندان چسبید. فاصله تا دورود 10 دقیقه بود. نوبت خرید ما بود. باید فکری به حال شام امشب، صبحانه و ناهار فردا میکردیم. خوشبختانه جیب مسعود هنوز ظرفیت داشت و توانستیم مایحتاج حداقلی را فراهم کنیم. آخر این زندگی دانشجویی هم بزم و بساطی دارد. دوران رنج و شفقت، غربت، بیپولی، جوانی و عاشقی، پختهشدن، ماجراجویی، دل به دریا زدن، عقده، بدگمانی و خود را پیدا کردن. فعلاً که بیشتر بچهها در وجه بیپولی مشترک بودیم! چند تا از بچهها هم اتفاقاً به همین علت نیامدند. بقیه هم که روی جیب مسعود حساب باز کرده بودیم!
نمیدانم، شاید روزی برسد که همین دورانمان را یاد کنیم و بر ماوقع خود بخندیم یا افسوس بخوریم. شاید هم بهانهای شود فردای نیامده در مقابل بچهمان بنشینیم و با او از اوضاع و احوال دانشجوییمان صحبت کنیم. اما گویی من یکی باید سکوت اختیار کنم. دردناک است، اما چه میشود کرد؟!
بعد از خریدمان به سمت ایستگاه راهآهن رفتیم. چرا که از آنجا بایستی با قطار رضاخانی! به بیشه میرفتیم. آنجا یاسر هم با دو هندوانه به ما پیوست! هماتاقی نازنین سال اولم.
بیشه
تقریباً بعد از یک ساعت تأخیر، قطار رسید و حرکت کردیم. دیگر این قسمت آخر برایم غیرقابل تحمل شده بود. بهویژه آنکه جایی برای نشستن نداشتیم و باید سر پا میایستادیم. از شدت خستگی نزدیک بود بیفتم. حالت تهوع همراه با سردرد شدید داشتم و صدای قطار آزارم میداد. به عینه ضعف خودم را احساس میکردم. دیگر کاسهی صبرم داشت لبریز میشد که رسیدیم. ایستگاه داخل روستا بود. مستقیم رفتیم پیش بچهها. درست نزدیک آبشار و کنار رودخانه اتراق کرده بودند. تنها دو زیرانداز به همراه داشتیم. بچهها هنوز سر حال به نظر میرسیدند، چرا که بعضیشان مثل عمران تمام طول مدت قطار را خواب بودهاند! کلی هیزم جمع کرده بودند و دور آتش حلقه زده بودند. شب بود و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. اندکی گیج و منگ میزدم، ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. این به علاوهی خستگیام بود که بیشتر به فکر بچهها بودم. در راه فقط میخواستم زودتر برسیم تا بچهها گرسنه نمانند. چه وقتی ما رسیدیم، شام دست و پا کرده بودند و به خیال این که در راه ما خودمان شام میخوریم، منتظرمان نشده بودند. ظاهراً عمران آشپزی خوبی داشته بود که تقریباً همه از دستپختش راضی بودند.
چهرهها متفاوت بود. حواسم زیاد به 89یها نبود. بچههای خوبی به نظر میآمدند. اما مات و گیج بودن کمال در نوع خود جالب بود. گویی کمتر در جمع دوستانش، شب را در بیرون سپری کرده باشد. به علاوه، ظلمت شب او را به اعماق احساسات اوایل ترم پیشش کشانده بود. برهان از طبیعت محیط، به ویژه زمان جمع کردن هیزم حسابی حظ برده بود. مهران اندکی به بودن بچههای 89ی حساس بود. چرا که میگفت به بچهها سپردهام جدا شویم، اما کمال قبول نکرده. میلاد هم که خوشحال میزد، از جایی که به خیالش من برای گردش انتخاب کرده بودم، بیاندازه شادمان بود. شب جمعه بود و شلوغ. چندین خانوادهی دیگر کنار ما اتراق کرده بودند.
عرف بیرون بودن
معتقدم بچهها چندان اهل شبگذرانی در دل طبیعت نبودند. چرا که دور همی تنها مشغول صحبت کردن بودند و آهنگ گذاشته بودند. البته اینها خود از لذایذ زندگیاند، بهویژه در سفر. و چه بسا آدمی تنها با در کنار بقیه بودن به اندکی آسایش میرسد، که وی مدنیبالطبع است. اما اینگونه هم تصنع را وارد طبیعت کرده بودند و هم خود را از لذت غیرقابلوصف موسیقی طبیعت محروم کرده بودند. در خوابگاه هم میشود دور هم نشست و به تعریفکردن پرداخت و آهنگ گوش کرد. وقتی آدمی به دل طبیعت میرود، باید به آن هم دل بسپارد. اساساً وقتی به مهمانی میرویم، تابع قوانین صاحبخانه و میزبانمان میشویم. طبیعت اگر اینجا میزبان بود، پس باید به او احترام میگذاشتیم. طبیعت این تصنعات را برنمیتابد. آدمی باید در خدمت طبیعت زانوی تلمذ زند، آرام شود و سکوت اختیار کند. نوا و موسیقی آن را بشنود و از ژرفای درونش، ندایش را با نوای گرم و طربانگیز مادر خود، همفرکانس سازد. صدای رودخانه و ریزش آب آبشار، همراه آسمان پرستاره، جایی بود برای خودسازی، برای نیروگرفتن، برای اندیشهورزی، برای restart شدن و نیز برای یادگیری. اما بچهها خودشان را به همان صحبتهای معمولی مشغول کرده بودند و از این فرصت بهره نمیبردند.
دست به کار شدم و برای خودمان شامی دستوپا کردم. تنماهی و گوجه. بعد از شام، حال که در دل طبیعت بودیم، بزم کردیمان گل کرده بود و بلافاصله چایی داغ میخواستیم. عمران اما مسئول بود. سوتیهای جالبی هم داشت که گمان میکنم نقل آنها از باب خاطره، خالی از فایده نباشد. مشکل عمران این است که هنوز در حالوهوای زبان کردی مانده است. بنابراین زمانی که فارسی صحبت میکند، عملاً همان مکانسیم و دستور زبان کردی را به کار میبرد. تنها کاری که میکند این است که جملات ساخته و پرداختهی ذهنش را از کردی به فارسی تحتاللفظی ترجمه میکند. دو تا از آنها را یادم است. او «به راه ماه ایستاده بود»، یعنی منتظر ما شده بود. همچنین چایی یکی از بچهها، «به دلش نمیزد»، یعنی نمیپسندیدش! بنازم به عمران که وقتی بهش میخندیدیم، از روی طبع وارسته اصلاً ناراحت نمیشد و به روی خود هم نمیآورد. و گاهی با آن خندههای زلزلهایاش همراه ما میشد. میلاد اما شب بیرون نخوابیده بود و حال اندکی از عقرب و حشرات ترس داشت. مهران هم که خسته بود و اندکی گرفته. این دو را به همراه برهان و خود یاسر به خانهی پدر یاسر بردم که بخوابند.
پیر نافرسوده
پدر یاسر خودش به تنهایی در روستا به سر میبرد. زمانی که پسرش را در جنگ از دست میدهد، مرض اعصاب میگیرد. بعد از آن است که دیگر روی به شهر نیاورد. از زندگی در قوطی کبریت بیزار بود. اینجا راحت، خرم و آزاد زندگی میکرد. خودش بود و خدایش. 77 سال سنش بود، اما خوشقریحهتر از من ِ 22 ساله مینمود. از برای سرگرمی هم که شده، مغازهی کوچکی به هم زده بود، به اسم سوپرمارکت شقایق. شقایق نوهاش بود. در سال 42 در پاوه سربازی کرده بود. همتش ستودنی بود. کهنمرد چمیدهشده، اما نه خمیده در برابر جور روزگار، که عشق به اولاد پیرش کرده بود. عجب سامانی دارد این دنیا که چنین مرد نیکطبعی را به کنج عزلت نشانده بود، تا در کوچههای خاطراتش بنشیند و یاد پسرش از خاطر درماندهاش، در نرود. وفاداری این پیرمرد، که بازنشستهی راهآهن هم بود، مرا به تحسین واداشت. به حقیقت اگر نه آنگونه بود که خسته میشد، و بهتر لری میفهمیدم، مدتها کنارش مینشستم تا رنج عمرش را بازشناسم. دلم تاب نمیآورد که اینگونه بِزیَد. اما اینجا هم باید دندان روی جگر بگذارم و تنها دیده بازتر گردانم. بهراستی اگر بر زمختی دستان چنین پدرانی بوسه نزد، دیگر بر اندام کدامین سیمینتنان باید گلبوسه انداخت؟! آنچه من احساس میکنم، آن است که رنج پرورش فرزندان صالح برای چنین ابناء بشری، خود کفارهی گناه و مایهی نجات اخروی است. تا دادور داددِه چه کند!
بعد از آنکه اینها خوابیدند، من پیش بچهها برگشتم. بساطشان هنوز پابرجا بود، چه میخواستند تا صبح در کنار آتش بمانند. داشتم [...].
ساعت 2:30 بود که تازه بچهها هوس سیبزمینی کرده بودند و عمران داشت سرخ میکرد. معمولاً وقتی میخواهد به روش خودش این کار را بکند، 2 ساعت طول میکشد. برای همین، من و کمال و مسعود آنها را به حال خودشان گذاشتیم و به خانهی پدری یاسر در بیشه برگشتیم تا لختی بخوابیم. علاوه بر ما 8 نفر مسافر دیگر هم بودند. چون جا نبود، سهنفری در حیاط خوابیدیم. هوا بسیار مطبوع و روحنواز بود. این مرا به سال های 79 بهبعد «سروآباد» میانداخت که تابستانها در حیاطمان میخوابیدیم، در حیاطمان بازی میکردیم، من و احمد را حمام میدادند، خواهر نازنینم به دخترهای همسایه درس میداد (قرآن و درس دینی)، سبزی میکاشتیم و میوه هم میچیدیم، انبار مغازه بود، تانکر بزرگ نفتمان در آن بود، و چه شبهایی که در آن با مهمانهای جوراجور پدرم سپری نشد. و به یاد تکتک رکعتهای خواندهشدهی مادربزرگ مرحومم در آنجا، دو نماز شکسته را با وضویی تازه ـ چنان که عرف مادربزرگم بود ـ خواندم و به بالین رفتم.
نمـاز تاتاری
همان اول صبح، این مهمانهای ناخوانده به نوبت شروع کردند به نماز خواندن، آن هم با صدای بلند، با وردهای طولانی و سلامدادنهای به 4 جهتشان. یکیشان هم بالقصد نزدیک ما شده بود و با صدای بلندتر نماز میخواند. آدمی گمان که نه، یقین داشت که این بیچارگان ره گم کردهاند، چه بایستی به زیارت امام رضا میرفتند، نه دیدن آبشار! از قضا بعداً معلوم شد این عزیزان از دیار مبارکهی قم بودهاند! سر و صدایشان البته برای من مفید شد، چه خواب را از چشمانم ربود و علاوه بر اینکه توانستم نماز صبح دیگری به اداء بخوانم، بعد از آن دیگر نخوابیدم و به قصد استفادهی دلبخواهی خودم از طبیعت، بیرون زدم. بعداً بچهها تعریف کردند زیراندازی که روی آن در حیاط خوابیده بودیم، متعلق به همین مهمانان نیمهفرخنده بوده، اینگونه میخواستهاند زودتر بیدارمان کنند!
5:30 صبح هوا مطبوع و نرمکی سرد بود. کولهپشتیام را برداشتم. اول به بچههای کنار آبشار سری زدم. دو نفرشان در کنار آتش خوابشان برده بود و بقیه حسابی خسته و درمانده خود را به آتش نزدیک کرده بودند، چرا که سردشان بود. در چنین مواقعی، نه میتوانی زیاد به آتش نزدیک شوی، و نه میتوانی از آن دور شوی، باز وقتی فاصلهات را با آتش تنظیم میکنی، از جلو گرمت است، و بلانسبت از پشت سردت است!
من اما میخواستم پیادهروی کنم. برای همین چند بیسکویت برداشتم و راه کوه روبهرو را در پیش گرفتم. تازه الآن و در روشنایی روز میتوانستم دوروبرم و آبشار زیبا را ببینم.
تنهانوردی
اینجا ادامهی زاگرس بود، به همین دلیل طبیعت کاملاً مشابهی با اطراف مریوان داشت. تازه طلوع شده بود و به آرامی در این مسیر قدم میگذاردم و همواره اطرافم را میپاییدم. به یاد دوران کودکیام در «ویشه» افتادم. ویشه همین معنی بیشه را میدهد. و چقدر جالب هممکانی داشت. ویشه مجموعهای از باغات است که متعلق به دو روستای "سلین" و "ژیوار" در کردستاناند. چند تابستانی را در آنجا گذراندهایم. آنچه یادم میآید، مربوط به دوران آمادگی دبستان است. چند روز در هفته را برای کلاس به روستا میآمدم و برمیگشتم. با کلی غیبت اما. دروازهبان خیلی قویای بودم. یادم است که در تمام مدت یک ماه تنها سه گل خوردم! مسیر رفت و برگشت آن وقت، خیلی شبیه این جا بود و از این رو کلی از خاطرات تداعی میشد. درختان بلوط و "ون" گسترده بودند. آن روزهای کودکی اما مگر هیچ فکر میکردم شاید روزی اینجا باشم؟! قطعاً به مخیلهام هم نمیگنجید که حتی چنین مملکتی وجود داشته باشد، چه برسد به آنکه پای بر آن نهم. آن روزها گر چه در صفای کودکی به سر میرفت، و هنوز مفهوم درد را نچشیده بودم، اما یادآور خاطرات دردآوری هم هست. مرگ نابهنگام عیار و جوانمرد بزرگ روستا، داییام و در پی آن ناراحتی شدید مادرم و دچارشدنش به بیماری اعصاب، تبعید اجتماعی خانوادگیمان، دوران بیپولی و بدهکاری بزرگمان، مرگ احساسات مردمی در قبال اوضاعمان، شرایط سنگین سیاسی کشور بعد از ترور ماموستامحمد ربیعی و فوت شیخ محمدعثمان سراجالدین، عنفوان نوجوانی برادران بزرگترم و تباهی آن در محیط نابهسامان روستا، رنجیدگی از اقوام نزدیک و نهایتاً کوچ رهاییبخشمان به سروآباد. با این وجود شاید دیروز بهتر از امروز بود.
اکنون که در امتداد و مشرف بر رودخانه طی مسیر میکردم، احساسات نهفته در اشعار سهراب سپهری را بیشتر درک میکردم:
زندگی خالی نیست،
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری، تا شقایق هست زندگی باید کرد!
وی زادهی طبیعت و انگار پروردهی آن بود. سخن از آب میگفت و رود و روستا و قایق و شقایق و لاله و باغ و دشت و چمن. اکنون اما با وی همذاتپنداری میکردم و در نوع خود سرودههایش را تحسین میکردم که چه ملموس شده بودند برایم.
کماکان که آهسته قدم برمیداشتم، تبعات ناشی از حضور خود در دل طبیعت را میدیدم که چگونه پرندگان درمیرفتند. چه ناراحتکننده بود که آرامش ساکنان آن را به هم میزدم. یاد سخنان شیرین دورانت در کتاب «درسهای تاریخ» میافتم:
«گاهی هنگام تنها قدمزدن در جنگلی در روزی گرم و تابستانی، جنبش صدها جانور را میبینیم یا میشنویم، که پرواز میکنند، جستوخیز دارند، میخزند، در زیر زمین پنهان میشوند. با نزدیکشدن ما جانوران وحشتزده میگریزند، پرندگان پریشان میگردند، ماهیها در آبگیرها پراکنده میشوند. ناگهان ما درمییابیم که در این سیارهی بیطرف به چه اقلیت خطرناکی تعلق داریم. و چنانکه این سکنهی گوناگون آشکارا نشان میدهند، برای لحظهای احساس میکنیم که در زیستگاه طبیعی ایشان، میهمانان ناخواندهایم.
آنگاه همهی روایتها و دستاوردهای انسان به نظرمان حقیر میآید و به سطح جزئی از تاریخ و دورنمای حیات کلی با هزاران چهره نزول میکند. همهی رقابتهای اقتصادی ما، همهی تلاش ما برای جفتیابی، گرسنگی و عشق و اندوه، و جنگ ما خویشاوند یا عین جستوجو، جفتگیری، ستیزهجویی و رنجی است که زیر این درختها یا برگهای بر زمین، یا در آبها، بر فراز شاخهها نهفته است.»
مادر مهربان
بر فراز کوه و مشرف بر روستا دمی مینشینم. صدای تپش قلبم را میشنوم و صدای نفسم را درمییابم. عرقم را میریزم و تشنگیام را با یک لیوان ماءالشعیر برطرف میکنم. از دور صدای خروس میآید. جالب بود که امروز صدای خروس را فقط چند بار شنیدهام. گویی ملائکهی رحمت چندان دل خوشی از این جا ندارد. منظرهی جالبی است. پل زیبای روستا و چنارهای سربه فلککشیده هم چه زیبا دیده میشوند. روستا هنوز در آرامش نسبی است. کمکم مسافرهای تازهای دیده میشوند که در حال جابجاکردن باروبنهشان هستند. این طرف مردمی که در داخل چادرهایشان خوابیدهاند، کمکم بیدار میشوند. مردم دارند مغازههایشان را باز میکنند. روستا دارد به خروش میافتد: زندگی آغاز میشود!
آواز!
«همه گذشتهای داریم که سنگینی میکند، همه رازی به دوش میکشیم، همه در خیال خاطر کسی که دوستش داریم، تنهاییم. آنقدر هست که شبی را صبح کنیم. به خیال بیخیالی، انسانی که نیست، انسانی که آرزوست ...»
بیشتر از یک ساعت همانجا ماندم و نظاره کردم. برای خودم آواز خواندم. کسی نبود گوش کند. اما از آن جا که در این صبح صبوح دلم گرفته بود و آوازم از ژرفای درونم بود، سوز و گداز خاص خود را داشت که خودم را به گریه انداخت! اینجا بود که طبیعت دَین خود را به من ادا کرد. چرا که در همین گریه، کلی از احساسات به جایمانده و آماسیده و راکد اهواز، خالی شدند و از نو آمادهی پذیرش حس شدم. به راستی که طبیعت مادر مهربانی است ...
بعد از آنکه خورشید بالاتر آمد و هوا اندکی رو به گرمی نهاد، پیش بچهها برگشتم. دور هم حلقهی قشنگی زده بودند و مشغول صبحانه. صحنهی جالبی بود. نظم قشنگی در آن دیده میشد. بهویژه که در کنارمان چندین تن دیگر نیز اتراق کرده بودند. اما خیلی دور از فرهنگ مینمودند. نرسیده تنها با یک شرت مایو ظاهر شدند، صدای ضبطشان را خیلی بالا برده بودند و البته مشغول عرقخوری هم شدند. اما اینطرف که بچهها بودند، حتی لب به سیگار نمیزدند، ساکت بودند، چون یا خیلی خسته و خوابآلود بودند یا هنوز از خواب نجهیده بودند، بیسروصدای خاصی فقط داشتند صبحانه میخوردند. گاهی اوقات، زمانی که اضداد در کنار همدیگر قرار میگیرند، زیبایی دوچندان میشود. کما اینکه خطمشی جهان نیز بر مبارزهی اضداد است. نور و تاریکی، روز و شب، و به تعبیر داروین تنازع بقا!
گردشگران و اهالی روستا
صبحانه که تمام شد، هر یک چایی خودش را خورد و حال وقت متفرق شدن بود. دوباره من با مسعود، میلاد و برهان، این بار برای هیزم به سمت کوه رفتم. تازه این بار متوجه شدم که چه بافت جنگلی قویای داشته و به مرور زمان در حال از بین رفتن است.
طی چند سال گذشته، تعداد گردشگرهای آبشار چندین برابر شده بود. به گفتهی یاسر قبلاً آدمهای باکلاسی اینجا میآمدهاند و معمولاً یک هفته اتراق میکردهاند. بافرهنگ هم بودهاند. اما حالا که جاده در دسترس است، و قطار هم که از اول بوده، از اقصینقاط لرستان و خوزستان میآیند، که معمولاً نه خدا و پیغمبر سرشان میشود و نه طبیعت و محیط زیست. اما شکر خدا مردم روستا خود فهمیدهتر بودند. به حق که روستای پاکیزه و نمونهای داشتند. کوچههایشان سیمانکاری شده بود، جدولکشی بود، اسمگذاری شده بودند، خانهها پلاک داشتند، سطل آشغالهای مرتبی نصب کرده بودند و یک نفر رفتگر را هم مسئول جمعکردن زبالههای داخل روستا کرده بودند. به علاوه چند پارکینگ داشتند که عوارض میگرفتند و ظاهراً از سود آن چند نفر را استخدام کرده بودند برای جمع کردن آشغالهای مسافرین.
دردسر از نوع مرغ
برای ناهار نان و نوشابه کم آمد. با یاسر و مهران به روستا رفتیم، و خریدمان را پیش حاجی، پدر یاسر انجام دادیم. وقتی که برگشتم، چند تا از بچهها داخل آب بودند و شنا میکردند. شنای عمران در نوع خود جالب بود. البته اگر اسمش را شنا بگذاریم. ته شلوار کردیاش را بالا کشیده بود. اینطوری در آن باد جمع میشد و به جای فیبر عمل میکرد. خیلی راحت خودش را روی آب میگرفت و فقط دستانش را تکان میداد! به همین سادگی، به همین خوشمزگی. در جهت رودخانه پایین میرفت و خیلی راحت هم بالا میآمد.
این بین یکی از بچههای 89ی مشغول سیخ کردن مرغ بود. اما صحنهی پرکراهتی بود. خدا روزگار هیچ کس را به نااهلان نسپارد، خصوصاً حوزهی حساس و مهم شکمپروری را! هیچ کدام ندانسته و نتوانسته بودند مرغها را عین بشر پاک کنند. جالب بود و من مانده بودم مگر نه اینکه همین بچهها با خانوادههایشان به گردش رفتهاند؟ به گمانم آنجا هم فقط مصرفکنندهی محض بودهاند و تمام کارها را به گردن آبجیهای مهربان و مادرانشان انداختهاند که حالا اینگونه افتضاح به بار آورده بودند. خدا خودش شاهد است که یک بلایی سر مرغ بیچاره آورده بودند بیا و ببین. انگار سگ و گربه بازی کرده بودند و هر یک میخواستهاند از مرغ زبان بسته، سهمی بردارند. یک سری از تکهها را نمیشد با سیخ هیچ کاریاش کرد. هم نمیشد روی خود ذغال انداخت. ناچاراً ماهیتابه را گرفتم که حداقل سرخشان کنم. این وسط یک سری خنگ و مات شده بودند. آخر نه اینکه هوا بس گرم شده بود و نزدیکیهای ظهر بود و سایه کم شده بود، شل و ول شده بودند. هیچکس هم تکلیف خود را نمیدانست. عین مرغهای مرغداری شده بودند: خونسرد و بی جنبش خاصی! هرطور نشده ناهار نامرتبی سر هم کردیم. بعضی زیر آفتاب، بعضی روی تختهسنگها، و ما یک گوشهای زیر سایه. فلاکت خاصی بود که تنها با مجـردبـودن بچهها قابلیت توصیف داشت و لا غیر.
بلیط برگشت، خان هفتم
قضیهی داغ اما مربوط به بلیط برگشت بود که حسابی یک عدهمان را آشفته کرده بود. یاسر به برادرش زنگ زد و خبر گرفت. تنها یک قطار اتوبوسی بود که 9:30 شب میرسید و جا داشت. 89یها نمیتوانستند تصمیم بگیرند، دلشان هوس قطار کوپهای کرده بود. این دست و آن دست میکردند. میخواستند زنگ بزنند خوابگاه و به یکی از بچهها بسپارند که برایشان بلیط پیدا کند. آنقدر لفتش دادند که دیگر قطار از قم رد شد و نمیتوانستیم بلیط بگیریم. قیافهی بچهها در این لحظه دیدنی بود، آشفته و عبوس از دست 89یها! حالا اما مانده بودیم چکار کنیم؟ بمانیم که فردا برگردیم یا با همین قطار امشب برگردیم؟ خدایا جا داشته باشد فقط!
پیشنهادم و بیتوجهی بچهها
تجربهی سفر به من نشان داده بود که بچهها خیلی زود حوصلهشان سر میرود، به گونهای که تنها یک روز مسافرت با تازهکارها هم کافی است. همین را به بچهها گفتم. این که بچهها الآن خستهاند، بعد از ظهر هم بیکار میشوند و هر یک گوشهای میافتند. بهتر است حداقل ما جدا شویم، یک جای بهتر برویم، برای خودمان لختی بنشینیم، و بتوانیم قبل از آنکه قطار میآید، همینجا شام بخوریم. پیشنهادم اما کارساز نشد و بچهها دوباره سراغ آب و شنا رفتند. هیچی دیگر، سنگ روی یخم کردند، یا یخ روی سنگ؟!
مسئولیت مصونیت بچهها
این وسط کمال به جمشید گیر داده بود برویم زیر آبشار عکس بگیریم، که یا باید همانجا از رودخانه رد میشدند، و یا با ما میآمدند و از یک راه طولانیتر از همان رودخانه ولی در بالاتر رد میشدیم و از زیر باغهای روستا خودمان را به آبشار میرساندیم. جمشید ولی از خروش آب میترسید و وقعی نمیگذاشت، تا اینکه دل به دریا زد و رفت. کمال هم که دیده بود جمشید همچین کرده، خودش را به آب زده بود. اما اگر برهان، جمشید، مسعود و برهان نبودند که کمکش میکردند تا از رود رد شد، الآن باید در «تلهسنگ» دنبال جسدش میگشتیم! بالشخصه خیلی خوشحال شدم که اتفاق خاصی برایش نیفتاد.
دردسر این گونه سفرها هم البته زیادند و یکیاش ـ که بزرگترینشان هم هست ـ مسئولیت بچهها است. اگر خدای نکرده، زبان همایونی لال، برای یکی از بچهها اتفاقی بیفتد، چه کسی جوابگوست؟! جگرگوشهی مردم را با خودمان برداشتهایم و آوردهایم که چه شود؟ مگر میشود داغ نهاده بر دل مادر اولادمرده را مرهمی بود؟ بالشخصه که از این بابت حسابی نگران بودم و خاطرپریشان.
بعد از اینکه ما هم تا زیر آبشار رفتیم و چند عکسی گرفتیم، و خرامانخرامان برگشتیم، دیدم که طبق انتظار همه ولو شدهاند و به خواب رفتهاند. در لب رودخانه وضویی گرفتم و نمازی به شکسته خواندم. پیش خودم فکر میکردم که شام را همین جا لب رودخانه میخوریم. تا آن وقت هم هنوز وقت بود. حیف بود که این عصر دلنشین را از دست بدهم. جمع را ول کردم و به آنطرفتر تفرجگاه رفتم. در حالی که هم آبشار را میدیدم و هم به بچهها مسلط بودم و هم البته رودخانه خیلی بهتر پیدا بود. آرام بود و دلنواز و دلچسب. به تنهی درختی تکیه داده بودم و رودخانه را میپاییدم. رودخانه مثل همیشه در جریان یک طرفهاش بود، که هی میرود، اما راه برگشتی نیست. درس خوبی به آدمی میدهد، درس خروش، استقامت و پایداری. این که زندگی میگذرد و برنمیگردد، خواه ما بخواهیم و خواه نخواهیم. این که ما هنوز در گذشتهی خود سیر کنیم، دلیلی برای توقف کاروان زندگی نیست، دردی را دوا نمیکند. مگر اینکه همه در کاروانسرای مرگ دمی فرصت بیابیم تا حواصل گذشته را واکاویم. رودخانه هم عیان به ما میآموزد که چون میگذرد، غمی نیست! این جا مصداقی برای من جملهی زیر بود:
دودت را بکش، از گندمزار من و تو پر کاهی میماند برای بادها ...
در این سکون دیرین، اما خواطر آشفته هم دستبردار نبودند و ناخواسته به یاد خانواده میافتادم. نکند داداشم نتواند از پس کارش بربیاید؟ اوضاع و احوال احمد که کمتر از یک ماه دیگر کنکور دارد، چگونه است؟ کاش محمد برادرزادهی سهسالهام، توانسته باشد مادرم را مشغول کند که دمی از فراق پسرش آسوده خاطر گردد. دلم تنگ محمد بود، از همینجا داشتم فکر میکردم بعد از اینکه امتحانات تمام شدند و به مریوان برگشتم، چه برایش بخرم؟ دوچرخه یا بالابالا؟
برای خودم همینجوری داشتم مرور میکردم و آخرین [...]، بچه ها را از دور دیدم که پاشدند و رفتند. من هم بلند شدم و دنبالشان رفتم که زودتر به آنها برسم. گویا یک ربع منتظرم شده بودند، و چون سروکلهام پیدا نشده بود، رفته بودند. 89یها اما انگار اندکی نگران شده بودند. وقتی که در نزدیکی روستا به یک عده از آنها رسیدم، میلاد گفت که کولهات را نیاوردیم! منم جابهجا با دویدن برگشتم، اما چیزی پیدا نکردم. از خانوادههایی که آن اطراف بودند هم پرسیدم، اما چیزی ندیده بودند. گوشی عمران و کیف پول مسعود هم داخلش بودند و من از این بابت نگران بودم. اما بعد از یک مدت زنگ زدند که «آقا بیا کولهت پیش مسعوده»! از ناهماهنگی پیشآمده حسابی گرفته بودم. ساعت هنوز 7 بود و تا آمدن قطار بیش از 2 ساعت وقت بود. چرا رفته بودند؟ در راه که به روستا میآمدم، خواستم حسابی جروبحث کنم. اما حیفم آمد که آخر سفر را به جدل بکشانم و با منش بزرگ (ترحهو!) خودم چشمپوشی کردم.
شام آخر
حال چه کنیم، چه نکنیم؟ به فکر شام افتادم. به مهران اشارهای کردم. با خباثتی تمام از بقیه جدا شدیم و به انتهای روستا رفتیم. جایی که چشمنواز بود و دید خیلی خوبی به مسیر رودخانه داشت. تا دوردست که دیگر رودخانه مسیرش را عوض میکرد پیدا بود. این به علاوهی آن بود که به غروب نزدیک میشدیم.
برای شام اما چیز خاصی نداشتیم، جز تنماهی. اینها را هم من از 89یها کش رفته بودم. همانطور که سر صبح یک ایستک بزرگ را کش رفتم و به تنهایی سر کشیدم! لذتی که در کشرفتن و مال دزدی است، با شعف بعد از تمامشدن یک امتحان برابری میکند! من پیش بچهها برگشتم، از مسعود 10 هزار تومان دیگر گرفتم، برهان را هم با خود همراه کردم و به روستا رفتیم. نان، گوجه، خیار، پنیر و ایستک گرفتیم. برهان بدجوری اعصابش خرد بود. حرفی نمیزد. آدمها وقتی که حالشان میگیرد، چقدر عبوس میشوند! ولی خوب، تا به این ته روستا رسیدیم، سر حالش آوردم. این بار نوبت مهران بود که حالش گرفته باشد. سهنفر بودیم و من گیر کرده بودم بین این دوتا. برهان در عالمی به سر میبرد و مهران هم که در عالم خودش!
منظره عالی بود. خیلی زیباتر بود اگر چهرهها بشاشتر بود. خستگی و کوفتگی امان را از بچهها ربوده بود، به ویژه قیافهی بچهها در قطار دیدنی بود. یکی از خستهکنندهترین شب های عمرم ...
1393.3.11
خوابگاه وزیری، اتاق 150
[نەسیم سەرووپیری]
دستآوردها، فصل پایانی سفرنامهی نسیم صبا (ایرانگردی و سفر به ترکمنصحرا)
گاهی بهعنوان مصداقی از «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فِی کَبَد»، آدمی از خود و هر آنچه در پیرامونش است، خسته میشود. اساساً این خستگی نیز، وجه و تعبیری از «خُلِقَ الاِنسانُ ضَعِیفَا» تواند باشد، چرا که بنا به همین ضعف خود، خیلی زود در مقابل نایکسانیهای پیرامونش کم میآورد و فرسوده میشود، یا خسته شده و به استراحت و تجدید قوا نیاز پیدا میکند، و از آنجا که «وَ کانَ الانسانُ جَهُولا» به سرعت در پی یافتن راه چارهای برمیآید و چون «اِنَّ الانسانَ خُلِقَ هَلُوعا» برای یافتن آن نیز بیتاب میشود.
زندگی در دنیای مدرن هزارهی سوم، به اندازهی کافی مشکلآفرین شده است که انسان ضعیف، خیلی زودتر خسته شده و در حقیقت علیرغم آنکه میانگین سن او به یک سده نزدیک شده است، اما عمر شاد او به کمتر از دو دهه کاهش یافته است. بر خلاف گذشته که بیشتر سنِ کمترِ او را با شادی یا حداقل نبودن غم گذرانده بود.
در واقع در گذشته، آدمی پناهندهی دامن مهربان مادر خود، یعنی طبیعت بود. در دامن پرمهر چنین مادری به آسایش خود میرسید، و به آن اندازه که نیازش بود، محبت و آسایش دریافت میکرد، که جای یک عقده (عقـدهی نداشتن آسودگی) برایش خالی بود. او سحرخیز بود و در طول روز کاریاش، مشغلهای غیر از تکهنانی بیش نداشت و شاید مفهوم پسانداز برای خرید اِل و بِل را نمیدانست. آن چند ماهی را هم که مردانه به کار میپرداخت، در طبیعت بود و خوش و سخت میگذراند. خستگی روزانهاش را با نوشیدن یک مشت آب سرد از چشمهی روان و آب زلال کوهستانی دیارش، برطرف میکرد. به شکار میپرداخت و با صخرهنوردی شجاعتش را تقویت میکرد. تمام داراییاش، چند رأس بز و گوسفند بود و یک زن پرقناعت و کمتوقع. چند ماه زمستانی سال را عملاً به خود استراحت میداد. در آن مدت با خیال آسوده به زندگیاش میپرداخت، عبادت میکرد، بازی میکرد و میخوابید و این بار با همسر خود، شبها را صبح میکرد و دیگر نه در غم پیداکردن کار بود و نه غصهی وام خانه داشت و نه از پاسنشدن واحدهای درسیاش واهمهای داشت. او آزاد بود و همان گونه که آزاده آفریده شده بود، آزاده زندگی میکرد و خود رئیس زندگی خود بود. در این دور زندگی، اگر چند ماه کارکردن و چوپانی خستهاش میکرد، چند ماه از فصول سرد سال را به استراحت میپرداخت و روحیهای عوض میکرد.
اکنون اما آدمی از دامن طبیعت گریخته است و نهتنها این آرامش را از دست داده است، بلکه مشکلات روزافزون زندگی، نیاز او به تأمین آسودگی را بیش از پیش افزایش داده است. چنین است که اکنون بیشتر به سفر نیازمند شده است، تا هم هوایی عوض کرده، و هم به مادر خود سری زده باشد، و هم بازبیند که او تنها نیست. در واقع دیگران را هم میبیند که چگونه با مسایل زندگی کنار میآیند و اکنون از آنها یاد میگیرد. یا مدتی را به خوشحالی گذرانده و دمی از نایکسانیهای زندگیاش دور میشود. سفر ارمغانی تازهشده است برای انسان گرفتارشده در تازگیهای تکنولوژی!
معنا و مفهوم زندگی
این دیگر معمول زندگی هر فردی است که گاهی از خود بپرسد «بهراستی معنا و مفهوم زندگی چیست؟» و به قول مولانا ـ که در شاهکار معنوی مثنوی خود، به چالشهای فکری بشر و بینشهای فلسفی او پرداخته است:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا میروم، آخر ننمایی وطنم
اما لازمهی این سؤال، این است که از قبل این را بپذیریم که «زندگی باید معنا و مفهوم داشته باشد»، و حال به دنبال آن باشیم. بالشخصه به این قناعت خاص رسیدهام که «لازم نیست» هر پدیدهای علتی داشته باشد، حتی اگر زندگی هم باشد، که ظاهراً ارزشمندتر از آن را هم نمیشود پیدا کرد!
این حالت خاص از ذهنیتم را گاهاً به تاریخ ربط میدهم، به علم تاریخ. نمیدانم چرا دوست دارم خود را شاگرد تاریخ قلمداد کنم! در حالی که گاهی حالم از تاریخ هم به هم میخورد و نمیتوانم یک زیرعنوان از یک کتاب تاریخی را هم تا انتها بخوانم. اما آنچه که مسلم است، «تحلیل تاریخی» را بسیار دوست دارم و به نظریههای مؤرخین علاقمندم، اما نه نظریههای تاریخی! منظورم آن است وقتی یک مؤرخ ـ که معمولاً تا حدودی جامعهشناس هم هست، به دلیل مطالعات گستردهاش ـ دست به قلم میبرد و از هر دری حرف میزند، حرفهایش برای من منطقیتر و لذتبخشتر است. چرا که زیبا توصیف میکند و درست بیان میکند و به یک «دیدگاه متعادل مبتنی بر فطرت آدمی با توجه به سیر تمدن بشری» دست یافته است.
البته این هم آشکار است که معمولاً اهل ذوق در هر زمینهای، آن را زیباتر جلوه میدهند. مسئله این است که ادبیات و تاریخ، اهل ذوق بسیاری را به خود جلب میکند و درنتیجه این هم طبیعی است که شیفتهی برخی رفتارها و اندیشههای آنها شوم. مثلاً سفرنامههای دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی را دوست میدارم، که اگر مطالعهی یکی از آنها نبود، دست به قلم نمیبردم تا «نسیم صبا» را بنویسم؛ و هم منطق و انصاف دکتر صادق زیباکلام را میستایم.
در این سفر دیدم که زندگی ساده است و نیازی به پیچیده کردن آن نیست. این همه ملت دارند زندگی خودشان را میکنند، بدون آنکه دغدغهآفرینی کنند. در واقع به نوعی، سادهگرفتن تاریخ را مشاهده کردم. چه در تاریخ به راحتی ذکر میشود که فلان حاکم آمد و کشت و تجاوز کرد و غارت کرد و سوزاند و ویران کرد و عیاشی کرد و رفت. گزارشاتی از جنایات سرسامآور، که تاریخ بهراحتی از کنار آنها میگذرد. از آنجا که در تاریخ به این نتیجه میرسی که «این نیز بگذرد» ـ یا حداقل من تاریخنخوانده اینگونه فکر میکنم ـ دیگر حل مسایل دور و برت برایت آسان میشود و حتی دغدغهی انسانیت هم نخواهی داشت و این بهنوعی عالی است، عالی!
در تاریخ میبینیم و میخوانیم که این آمد و آن رفت و کسی جاودانه نشد. این قوم آمدند و ملتی دیگر جانشینشان شدند. آن حکومت قدرتمند پوسیده شد و این حکومت ضعیف جایش را گرفت. جنگهای بسیار خانمانسوز اتفاق افتاد و خون ریخته شد و کشته شد و کشته شد و کشته شد. دیگر برایت خیلی آسان میشود که مثلاً داعش دارد چکار میکند و حتی اقداماتش را چندان خشن هم نبینی و در عوض آن را پدیدهای کاملاً طبیعیِ روند پیشِ روی تحولات منطقه بدانی. چون به عنوان یک شاگرد تاریخ عادت کردهای که به ریشهیابی مسایل بپردازی و حتی اگر شاگرد موفقی بودی، میتوانستی پیدایش داعش را نتیجهی ظلمهای نوریالمالکی در حق اهلسنت عراق و دیگر کشورها در حق مردم جنگزدهی عراق ببینی.
من در اهواز دیدم که اعراب چقدر ساده به زندگی نگاه میکنند، این را میتوان از نبود بهداشت اولیه در محلهها و شهرهای عربنشین بهخوبی مشاهده کرد، در میان بلوچها دیدم که چگونه حصار دین را برای بینش خود انتخاب کرده بودند و خود را از گزند دیگر اندیشهها در زندگیشان محفوظ داشته بودند و در واقع مفهوم زندگی را در دین مییافتند، در مشهد مردم سادهی زایر را دیدم که چگونه همهچیز خود را فدای صاحب گنبد طلایی شهر مقدس میکردند و او را آقای زندگی خود صدا میزدند و بدینگونه معنایی سرشار از حضور و مرحمت امام را برای زندگیشان برگزیده بودند و دیدم چگونه ترکمانان به دور از هیاهوی مرکزی ایران، در گوشهی شمالی به فرهنگ خود میپردازند و به گونهای در میان خود آرام گرفتهاند. هر ملتی به فراخور طبیعت و مشرب خود، به امری دل بسته است و ایدئولوژی زندگیاش را بر آن پایدار کرده است. دیگر نه آن است که «آمدنم بهر چه بود؟» و این همه سردرگمی در عنوان این سؤال برایشان پیش نیامده بود.
قبائل و شعوب
یکی از زیباییهای قرآن، به رأی من، مستور گذاشتن معانی آیات آن است. چرا که هیچگاه با یک ترجمهی خالی نمیتوان به معانی این کتاب دست یافت و بلکه برای درک معانی آن، به علوم القرآن (بالغ بر 15 علم، شامل صرف، نحو، بیان، بدیع، معان، تفسیر، لغت، تاریخ، سیره، ناسخ و منسوخ و ...) نیاز است. جالب آنکه بسیاری از اختلافاتی که در میان مسلمانان ریشه دوانده است و باعث تفرقهی فرسایشی آنان شده است، ناشی از توجه نکردن به این اصل ساده است.
با این وجود، گاهی قرآن، خوانندگانش را به تدبر در آن فرا میخواند. اینجاست که بالشخصه از پنهانکاری قرآن یاد میکنم. چرا که معانی خود را به آسانی در اختیار همه قرار نمیدهد و کسانی را که خواستار فهم و درک بیشتری هستند به تفکر، تعقل و تدبر در آیات خود تشویق میکند. شاید هم معانی نغز، ظریف و Optional را اینگونه به خوانندگانش تحویل میدهد.
یکی از آیاتی که معمولاً زیاد شنیده شده است، آیهی 13 سورهی حجرات است که در قسمتی از آن آمده است: «وَ خَلَقناکُم شُعوبَاً وَ قبائلَ لَِتَعارَفُوا» یعنی شما را ملتملت و قبیلهقبیله آفریدیم، تا یکدیگر را بازشناسید. البته در سیاق کلی جملهی اصلی میتواند معنی واحد داشته باشد و در خدمت معنی کل آیه قرار بگیرد و بدین ترتیب مفهومی جزئی از یک کل را به دست دهد. اما هرگاه به این قسمت از آیه توجه میکردم، به نوعی مضحک مینمود! آخر یعنی چه که ما شما را به صورت اقوام مختلفی آفریدیم تا شما همدیگر را بشناسید؟ یعنی فلسفهی خلقت متنوع، فقط همین است که مردم دست از کار خود بکشند و بروند همدیگر را شناسایی کنند؟ مگر میشود چنین چیزی؟
این مسئله همچنان برایم گنگ بود تا زمانی که به چنین برداشتی رسیدم که این آیه هم به سفرکردن تشویق کرده است و در وجهی از معنی خود به فواید سفر اشاره دارد. همچنان که در جاهای مختلفی از قرآن مسقیماً دستور داده است که «فَسِیروُا فِی الاَرضِ» و خود در جای دیگر بیان داشته است که تا میتوانید بگردید، چرا که «اِنََّ أرضِی واسِعَهٌ». نکتهی جالب در آن است که در فعل تعارفوا از باب تفاعل استفاده کرده است که معنی تطاوع را میرساند، یعنی اینکه متقابلاً همدیگر را بشناسید، و نه اینکه یک گروه بروند و با گروه دیگر آشنایی یابند، بلکه این روند باید دوطرفه باشد.
اکنون اما پس از سپری کردن دو دهه از زندگانیام، احساس میکنم به دریافتی از این آیه در پرتو سفرکردن رسیدهام. یکی از نقاط عطف گسترده شدن برد دیدگاههایم، ورود به دانشگاه بود. چرا که با ورود به دانشگاه، با محیط جدیدی آشنا شدم، با دوستان جدیدی، با اقوام جدیدی و حتی با قبیلهی جدیدی. با اقوام ترکمن، عرب، فارس و ترک و نیز قبیلهی لر (چرا که لرها را از کردها میدانیم). نتیجهی آن چنین بود که از رکود به در آمدم، چرا که قبلاً محور هستی و دنیا را مریوان میدانستم و به قدری تنگنظر بودم که شاید هیچگونه نظر مخالف تندی را برنمیتافتم. دیگران را نمیشناختم و هنوز کوچک بودم و ظرفیت پذیرش بسیاری از چیزها را نداشتم. اما در دانشگاه، با دوستان این فرصت را یافتیم که به شناخت همدیگر بپردازیم و ویژگیهای قومی یکدیگر را بدانیم و در واقع به جای انکار و از سر مخالفت درآمدن با اختلافات، با آنها خوی بگیریم و آنها را لذات زندگی و از اصل تنوع بدانیم.
به واقع سخن ویل دورانت را به عینه احساس کردم. چرا که یکی از دستآوردهای شیرین تاریخ به قول ویل دورانت این است که بودن در کنار همدیگر را بپذیریم و «دیدگاههای یکدیگر را ارج نهیم» و به همین سادگی و حقیقتاً به قناعت میرسی که نیاز نیست مردم این کره مثلاً همه مسـلمان باشند، یا حتی آدمهای معتدلی باشند. هرکسی با هر دیدگاهی در جای خود محترم است و میتواند در کنار دیگری زندگی کند و جان او هم ارزشمند است.
در حقیقت تاریخ اگر برای تاریخ خوانده شود، تعـصبها را از مـیان میبرد و تنگ نظریها را تعدیل میکند و آدمی را نرمتر میکند و آدمتر! سفر هم به گونهای نمایش تاریخ است، و قطعاً همین نتایج را در پی خواهد داشت، به ویژه آنکه مسافر را از تنگنظری بیرون خواهد آورد!
حال درک میکنم که قرآن چه زیبا به یک اصلی جامعهشناختی ـ تاریخی اشاره کرده است. در واقع اگر همه از یک ملت بودیم، علاوه بر نبود اصل تنوع، افکار مردم دچار انجماد و رکود میشد، اما با خلق انسان به صورت ملتملت و قبیلهقبیله، ضمن آنکه اصل تنوع برپا خواهد بود، راهحلی باقی خواهد ماند که مردم به شناخت عمیقتر از انسانیت بپردازند و از تنگنظری بیرون بیایند. یعنی با سفرکردن و دیدن بقیهی ملیتها، انسـان ضمن آنکه به عظمت خلقت پی خواهد برد، پیـش خود فکر میکند که این تنها من نیستم که زندگی میکنم، فقط آموزههای من نیستند که صحیح هستند، تنها طرز رفتار و منش و تفکر من نیست که بهترین است، و من تنها نیستم و نقاط ضعف من در مقابل فلان قوم این است. بدینگونه با مقایسهی خود با غیر، به شناخت واقعبینانهتری از خود میرسد و هم اینکه البته از لانهی تعصب و خشکاندیشی و دگماتیسم بیرون میآید.
جای دارد نکتهای دیگر را از اندیشمندی فرانسوی نقل کنم. شاعر معروف و عارفمنش فرانسوی، والیری، دربارهی «ذوق» اظهار نظر جالبی دارد. سیدمحمد علی جمالزاده در نامهای که به دکتر علیاصغر حلبی نوشته است، آن را آورده است. وی میگوید که ذوق از هزار تنفر و انزجار خاطر تشکیل یافته است. یعنی آدمیزاد در این دنیا کمکم در معاشرت با مردم از چیزها و آدمهای بسیاری و از اعمال و افعال و اقوال آنها، هزاران بار متنفر و خونیندل میگردد. ولی مجموع همین احوال، او را صاحب فکر بلند و ذوق و فهم و ادراک و تشخیص میسازد. این همان «مرغ حق شو، با همه مرغان بساز» مولوی است که بدون آن خام میمانیم و سادهلوح بار میآییم و دنیا و اهل آن را بهجا نمیآوریم. و اگر گاو به دنیا آمدهایم، خر از دنیا خواهیم رفت!
احساس میکنم این سفر اگر همین شناخت و بینش را به من داده باشد، برای من کافی است.
1393.9.28
کوتعبدالله، دانشکده نفت اهواز
[نەسیم سەرووپیری]