وضعیت «دقیقاً حال حاضر» من تشابه جالبی با ترم دوم دارد. یادم است ترم دوم، بهکلی افسار درسنخواندم ول بود و شد. شبها خیلی دیر میخوابیدم، افکار تازهی بزرگی در سر داشتم، تازه با بعضی از بچهها اخت (رفیق فابریک) شده بودم و کلی از اوقات را با هم بودیم و اتفاقاً خوش هم بودیم. این نامنظمیها باعث شده بود که در کلاسهای درس، یا خوابآلود باشم، یا به کار دیگری خود را مشغول کنم، و یا خیلی راحتتر، کلاً به کلاس نروم. یکی از این کلاسهای پردردسر، «معادلات دیفرانسیل» استاد مسلمی بود که در ساختمان مطهری، کلاس2 برگزار میشد. خوابآلودگی من و بیعلاقگیام به ریاضیات محض، و تدریس خشک و طولانی استاد که از پاورپوینت ـ یعنی چیزی که برای من بسیار خوابآور است ـ استفاده میکرد، باعث شده بود که من دست به هرکاری بزنم تا کلاس به انتها برسد. یادم است سررسیدی داشتم که از آن استفاده میکردم تا اندیشههای خود را روی کاغذ بیاورم و حتی برای انجمنی که در سر میپروراندم، پروتکل و اساسنامه بنویسم! بخشی از کلاس را بیرون میرفتم، و قسمتی از آن را هربار به نوعی روی صندلیهای ردیف آخر میخوابیدم.
هیچوقت یادم نمیرود: یکبار بعد از آن شببیداریهای همیشگی بهاری، در کلاس بهشدت و حدت تمام خوابم میآمد، بهگونهای که اختیار سرراست نگهداشتن کلهام را هم نداشتم! بار اولم نبود که میخواستم بخوابم، بنابراین دل به دریا زدم و با خیالی آسوده، «پنجاه دقیقه»ی تمام، روی صندلی گوشهایِ ردیف آخر، در حالت لمیده و سرتکیهدادهشده بر دیوار خنک کلاس، خوابیدم. بعد از گذشت مدت پنجاه دقیقه، درحالی که بین خواب و بیداری بیحرکت مانده و ول بودم، استاد کلافه شده بود و با صدای بلند گفت «یکی اینو بیدارش کنه، از اول کلاس تا الآن خوابیده لاکردار»! هیچ دیگر، از جا جهیدم و کلاس از خنده رفت روی هوا!
الآن اما در کلاس درس «کنترل مدرن» دکتر موسیپور، واقع در کلاس3 ساختمان مطهری هستم و تئوری بودن این درس و ریاضیات جبری آن، بهعلاوهی آنکه جلسات اول غایب بودهام و صدالبته سردرد ناشی از سینوزیت مزمن، حسابی کلافهام کرده بود که از کریم، کاغذ و از جواد، خودکار گرفتم، تا شاید با نوشتن بتوانم خودم را مشغول کنم و چگونگی گذر این ایام را ـ هرچند گوشهی کوچکی از آنرا ـ به تصویر بکشم.
بین دو کلاس، یعنی وقت استراحت، بعد از آنکه مقداری سروصورتم را شستم تا خنک شوم و تشنگی بیشتر در این دوشنبهی روزهداری، اذیتم نکند، برای کمی هواخوری به پشتبام ساختمان رفتم. از پنجرهی طبقهی بالا خودم را به آنجا رساندم. بر خلاف این چند روز، هوا نسبتاً خنک بود و آفتاب بسیار ملسی داشت. برای خودم در آن خلوت نیمهدنج قدم میزدم که سروکلهی محمد کشایی پیدایش شد. جلو آمد و گفت «چطوری آدم گرفته؟» و دستی دادیم و بلافاصله گفت «با جواد خواستیم شرط ببندیم که تو لابد میخوای به خواستگاری بری»!
(همین الآن که سر کلاس دارم مینویسم، جواد که پشتسرم نشسته، میگوید «چقد میگیری برگهتو بخونم؟»!)
(به خاطر همین حرفزدن زیادیاش با کریم، استاد همهاش در حال نوشتن میگوید «مگر نه آقای احمدپور؟» یا درحالی که رو به جواد میکرد، میگفت «الآن این چی میشه آقای احمدپور؟» اتفاقاً درست همین الآن باز تکرار کرد. بلافاصله وقتی استاد مشغول نوشتن روی وایتبرد شد، جواد جابهجا شد و به ردیف جلوتر من آمد. وقتی استاد از نوشتن فارغ شد، رو به همان جای قبلی جواد کرد و گفت «چی میشه احمدپور؟» و چون جواد را ندید، گفت «پس کجا رفت؟» همه از این پیشآمد خندیدند.)
در هر صورت، محمد با چنین جملاتی میخواست سر حرف را باز کند و بگوید که میدانم دردت چیست و یک جورهایی از زیر زبانم حرف بیرون بکشد، شایدم نه، دوستانه حرف میزد. وقتی در حال این صحبتها، کنار لبهی بام ایستاده بودیم، کریم و رضا بنافی به سمت ساختمان برگشتند و ما را دیدند. کریم گوشیاش را درآورد تا از ما روی بام و خودش در پایین یک عکس سلفی بگیرد. ما هم برای آنکه بهتر در عکس بیفتیم، خریتمان گل کرد و روی لبهی بام ـ که یک متر از خود بام بلندتر است ـ رفتیم. البته آنجا را با کاوری پوشاندهاند که وقتی وزنهای روی آن قرار میگیرد، مچاله میشود. همین تغییر قالب ممکن است تعادل کسی را که روی آن قرار گرفته بر هم بزند. دستبرقضا من و محمد هم از ارتفاع میترسیدیم. از طرفی عکسگرفتن کریم حسابی لفت پیدا کرده بود، و من بهویژه چون سرم درد میکرد، دیگر تعادل نداشتم. در این حالوهوا ـ که چند تن از دانشجوهای مثلاً ترمآخری و در حال فارغالتحصیلی، مشغول چنین کار بچگانهای بودیم ـ دو تا از دخترهای کلاس هم از آنطرف سررسیدند. حال ما همهاش عجله داریم و محمد داد میزند «کریم زود باش دیگه، بیشتر از این خزش نکن»! و مگر کریم دستبردار بود؟ بههر نوع که بود، ختمبهخیر شد و کریم عکسش را گرفت. واقعاً اگر آنجا تعادلمان را از دست میدادیم و میافتادیم، کاری به صدمات آن که ندارم، اما واقعاً چه میکردیم، تازه اگر زنده میماندیم و کریم را آن زیر له نکرده بودیم! میگفتند فلانی و فلانی به فلاندلیل از فلانجا فلانجوری افتادهاند. چه خندهبازاری میشد، اگر ماتم نمیشد!
وقت استراحت تمام شده بود و از پلهها به سمت طبقهی اول ـ که کلاس در آن بود ـ پایین میآمدیم که همان دو دخترک کلاس را دیدیم، که زیرلبی به ما میخندند! شاید پیش خود میگفتند «چه احمقهایی هستند اینها؟ آخر عقلی، شعوری، درک و درایتی ندارند مگر؟ حداقل از سندوسالشان خجالت بکشند!» من داشتم میرفتم زیرزمین دستم را بشورم، که محمد هم دنبال من راه افتاده بود. وقتی به همکف رسیدیم و کسی از بچهها را ندید، برگشت گفت «مگر کلاسمان کجاست؟» تازه یادش آمد که کلاس طبقهی اول بود، نه اینجا!
همین الآن که داشتم همین بلغورات و اضغاث احلام برقی را مینوشتم، دوستم، ادراکی، از دانشگاه کردستان اساماس زد که «سر کلاس نشستیم. استاد به دو تا از دخترا که داشتن حرف میزدن، گیر داد. پرسید «چی دارین میگین همش؟» جواب دادن «استاد دربارهی وزنمون حرف میزنیم»! و بعدش کلاس ترکید. در این حالوهوا یکی دیگه از دخترای کلاس وارد شد که دو لیوان پرِ آب برای دوستاش دستش بود!»
همین است دیگر، آنجا روال زندگی، طبیعی است و طبق معمول سوتیها و عجقبازیها از دختران، و این خرابشده که کلاً به همهچی میخورد، جز یک فضای دانشجویی، از فرط ناجنبوجوشی، این وظیفهی مهم اجتماعی خزبازی، بر ذمهی پسران غیور کلاس افتاده است، که اتفاقاً همیشه در صحنهاند، و اکنون حتی روی بام!
1394.1.24
کلاس3 ساختمان مطهری ـ کنترل مدرن
استاد موسیپور
[نەسیم سەرووپیری]
واقعا عالین!!
میتونم تمومشون رو ببینم، بشنوم و حس کنم.