ماجرا به چند ماه قبل، و البته چند سال قبل برمیگردد ...
دوران کنکور بود و حسوحال خاص خودش. هنوز چند ماه از ازدواج برادرم نگذشته بود که متوجه شدیم عین شیر غرّان، مردانگی خودش را به رخ بقیه کشانده است. بله، کار را یکسره کرده بود و همان اول کاری، عین زنندیدهها که چه عرض کنم، روی خروس را هم سفید کرده بود! خلاصه آنوقت، نه ماه و اندی از حاملگی زنداداشم میگذشت و کمکم وقت پردردسر زایمان رسیده بود. بنابراین خانوادهی پدرزن داداشم هم خودشان را رساندند. پرستارهای نفهم سروآباد، پیشبینی کرده بودند امروزفردایی است که بچه به دنیا بیاید. چون درمانگاه آنجا هم امکانات چندانی نداشت، هرچه سریعتر به مریوان آمدند، با لشکری از افراد!
ما خودمان نه نفر بودیم، حال خانوادهی داداشم و ایل و طایفهی پدرزنش هم به جمع ما پیوسته بودند. خوب، اینکه مشکلی نداشت، یکیدو روز درس را تعطیل میکردم و دمی با این مهمانان اکنونعزیزشده، از حالوهوای کنکور بیرون میآمدم. مشکل اما اینجا بود که پیشبینی پرستار بیشعور غلط از آب درآمد و مهمانان گرامی و معزز هم باید یک هفته بیشتر در خانهی ما میماندند! تولد این برادرزادهام دردسری شده بود برای خودش. خانوادهی معزز پدرزن داداشم هم که جا خوش کرده بودند و اصلاً مگر چه میدانستند تحصیلات چیست و کنکور به چه دردی میخورد؟ بیچاره زنداداشم که به جای آنها هم از وضعیت پیشآمده خجالت میکشید و شاید زور خودش را هم میزد که بچه زودتر به دنیا بیاید و این غوغا هرچه سریعتر فیصله یابد. این وسط من آژانس آنها هم شده بودم. و مگر برای گشتوگذارشان، شوفری مناسبتر از یک کنکوری فلکزده دمدست داشتند؟
بههرروی، محمد، برادرزادهام، دردسرش از همان قبل از تولدش آغاز شد. صحبت از این چهار سال و دردسرها و خرجها و ناز و تنعمهای محمد به میان نمیآورم. بحث بر سر تغییر و تحولی شگرف در قالب اندیشههای من، تنها با دیداری از محمد است.
قضیه از این قرار است که زندگی پر از آرامش و روتین من، و آشنایی اولیهام با «ایها الولد» امام غزالی و برداشت نادرست از آن و فکرمشغولیهای پیدرپی و ایدههای تازه و انرژیهایی که در راه آنها صرف میشد، و انس گرفتن هربارهام با کتاب، و پرداختن به مباحثی ظریف و فراتر از سن و سالم، اندکی مرا از روال معمول زندگی دور کرد، و دیگر به این «واقعیت جاری» توجه نداشتم و بهکلی فکر کردن به آنرا هم به کناری گذاشته بودم.
از جمله مسائلی که خیلی زود با آن کنار آمده بودم، «ازدواج» بود. تو گوئی چنین چیزی اصلاً وجود خارجی نداشت! درحقیقت، از همان اوان دبیرستان بود که ازدواج را از برنامهی زندگیام حذف کردم. بنابراین هیچ دغدغهی جانبی هم از این بابت نداشتم. جالب آنکه در بحثهای مختلف و جابهجا از ازدواج سنتی و زودهنگام دفاع میکردم و چهبسا افرادی را هم قانع میکردم، اما هیچگاه چنین چیزی را برای خود در نظر نگرفته بودم!
این از این مسئله. خوب، از طرفی، یک سؤال همیشه برای من بیجواب مانده بود و آن اینکه چرا پدرومادرها اینقدر بچههایشان را دوست دارند؟ آخر مگر میشود آن همه محبت را به دیگری اختصاص داد؟ چهگونه است که پدرها همهچیز را، دوباره میگویم همهچیز را برای فرزندانشان میخواهند؟ به کلام دیگر، چهگونه است که آنها دوست دارند فرزندانشان در همهی جنبههای زندگی موفقتر از خودشان باشند؟ چهگونه است که پدر همیشه بهتر را برای بچهاش میخواهد؟
من اما اینها را درک نمیکردم، و البته خیلی از چیزهای دیگر را. چارهای نداشتم جز اینکه آن را با رابطهی خودم و برادرانم مقایسه کنم. من اما اینگونه نبودم! یعنی بهترین را برای خودم میخواهم، و نه برای برادرم! پس واقعاً چهگونه است و راز این همه دلبستگی مادر به بچهاش در چیست؟
خوب، اینها از یک طرف.
در طرف دیگر قضیه، چند ماه بود که در اهواز بودم و سری به خانه و خانواده نزده بودم. یکنواختی زندگی دانشجویی دلم را زده بود و حسابی کوفته و خسته بودم، و دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. برنامهریزی من برای سفر به بوشهر و حال و هوا عوض کردن، با جیب دانشجویی جور در نیامد، اما در یک فرصت نابهنگام، همراه با برهان، هماتاقیام، راهی سفری دو سه چهار روزه به مریوان شدیم، که البته با اصرار مادرم بر ماندن، یک هفته به درازا کشید.
بههرروی، برنامهی اولمان، سر زدن به خانهی داداشم بود. هیچوقت یادم نمیرود. شب در اتوبوس، آن همه مسافت را به حرافی گذرانده بودیم و حتی یک لحظه هم نخوابیده بودیم. هنوز باورم نمیشود، یعنی ما دوازده ساعت حرف زدیم؟ بههرحال، خسته و کوفته و خوابآلود، در هوای سرد پاییزی صبحگاهی، به سروآباد رسیدیم. من اما بهشدت دلتنگ محمد بودم، ازاینرو بلافاصله محمد را از خواب بیدار کردم. چه گپهای نرم و لطیفی داشت، و چه مناسب بوسیدن و گزیدن. آخر اندام کدامین سیمینتنی، به لطافت، زیبابی و جذابی گونههای محمد بود؟ محمد اما انگار بیشتر از من ذوقزده بود که بغلم کرد و مرا محکم چسبید، و مگر ولم میکرد؟ به یک آن، خود را باختهی محبت محمد دیدم. چهقدر زیبا بود آن آغوش نرم و گرمش، و چه دلچسب بود آن دستان حلقهزدهاش بر گردنم. آن روز را، و چند روز بعد از آن هم، ساعاتی بسیار خوش و دلپذیر را با محمد تجربه کردم، که وصف آنها بهحقیقت کار من نیست. همان روز و همانجا، در هوایی لطیف و روحنواز و طربانگیز، قدمهایی پرخاطره و دلچسب زدیم، و من فرصتی تازه یافته بودم تا در فصل خزان، خاطرات تلخ و شیرین کودکیام را در محلهی خوش و خرم و آباد و دنج و خلوت «پمپبنزین»، مروری هرچند گذرا کنم. در این میان، آنچه قدمزدنمان را شیرینتر کرده بود، شیریننمکیهای محمد بود، و بازیهای کودکانه و پرشعف و ذوق او. نمیدانم سرریز عشق من به محمد بود، یا چه، اما هرچه بود و نبود، جرقهای در دل من زده شد، تو گوئی پذیرای محبت شده بودم. آنگاه که قدم میزدیم و محمد دستان مرا در آن هوای سرد لطیف، فشرده بود، حس یک پدر را داشتم که با بچهاش همبازی شده است، حس یک پدر عاشق را، حسی مملو از عشق و زیبایی و جذبه. به یک آن، آنچه را وصفناشدنی است، حس کردم؛ تو گویی الهام بود، یا اشراق و هر چه دریافتش نامند. اکنون دلنگرانیهای بهجا و بیجای مادرم را درک میکردم، و میفهمیدم وقتی مادران میگویند «مادر نیستی تا بفهمی چه میگویم»، یعنی چه و چرا گفتهاندش. اما مگر میتوان ذرهای از آن را بازگفت؟
حسوحال جالب و دلکشی بود. بهکلی دیدگاهم دربارهی زندگی و ازدواج تغییر کرد، آن هم به یک آن.
رویدادن این تغییر ژرف و شگرف در قالب دیدگاههای من، آن هم به این سرعت، و در فرصتی قریب و غریب، البته که تبعاتی هم داشت، چرا که من سالها میل به زن نداشتم، و حال خود را محتاج او میدانستم. جالب بود، گاهی شهوت و میل جنسی بسیار هیجان تولید میکرد، اما این توفان شهوانی، هیچگاه هیچ تأثیری بر دیدگاه من نسبت به ازدواج نمیگذارد، اما حال یک بوسه، یک بغل و یک بچه این تغییر را ایجاد کرده بود، کاری که یازده سال بالغ بودن، از پس آن برنیامده بود.
اما آیا این تغییر، یک تحول پایدار است؟
آیا این نه یک دوست داشتن عادی بود؟
آیا این تحول سریع، بستری برای تغییر آرام سایر دیدگاههاست؟
چهگونه میتوان با اینگونه تحولهای نابهنگام کنار آمد؟
آیا باید به فکر سروسامان دادن به سرووضع زندگیام باشم؟
اما هرچه باشد، معتقدم "این نیز بگذرد" ...
برهان در لباس کردی، کنار شهر سروآباد، پشت به محمودآباد و کوه زیبای «کۆساڵان»، همراه با محمد!