دستآوردها، فصل پایانی سفرنامهی نسیم صبا (ایرانگردی و سفر به ترکمنصحرا)
گاهی بهعنوان مصداقی از «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فِی کَبَد»، آدمی از خود و هر آنچه در پیرامونش است، خسته میشود. اساساً این خستگی نیز، وجه و تعبیری از «خُلِقَ الاِنسانُ ضَعِیفَا» تواند باشد، چرا که بنا به همین ضعف خود، خیلی زود در مقابل نایکسانیهای پیرامونش کم میآورد و فرسوده میشود، یا خسته شده و به استراحت و تجدید قوا نیاز پیدا میکند، و از آنجا که «وَ کانَ الانسانُ جَهُولا» به سرعت در پی یافتن راه چارهای برمیآید و چون «اِنَّ الانسانَ خُلِقَ هَلُوعا» برای یافتن آن نیز بیتاب میشود.
زندگی در دنیای مدرن هزارهی سوم، به اندازهی کافی مشکلآفرین شده است که انسان ضعیف، خیلی زودتر خسته شده و در حقیقت علیرغم آنکه میانگین سن او به یک سده نزدیک شده است، اما عمر شاد او به کمتر از دو دهه کاهش یافته است. بر خلاف گذشته که بیشتر سنِ کمترِ او را با شادی یا حداقل نبودن غم گذرانده بود.
در واقع در گذشته، آدمی پناهندهی دامن مهربان مادر خود، یعنی طبیعت بود. در دامن پرمهر چنین مادری به آسایش خود میرسید، و به آن اندازه که نیازش بود، محبت و آسایش دریافت میکرد، که جای یک عقده (عقـدهی نداشتن آسودگی) برایش خالی بود. او سحرخیز بود و در طول روز کاریاش، مشغلهای غیر از تکهنانی بیش نداشت و شاید مفهوم پسانداز برای خرید اِل و بِل را نمیدانست. آن چند ماهی را هم که مردانه به کار میپرداخت، در طبیعت بود و خوش و سخت میگذراند. خستگی روزانهاش را با نوشیدن یک مشت آب سرد از چشمهی روان و آب زلال کوهستانی دیارش، برطرف میکرد. به شکار میپرداخت و با صخرهنوردی شجاعتش را تقویت میکرد. تمام داراییاش، چند رأس بز و گوسفند بود و یک زن پرقناعت و کمتوقع. چند ماه زمستانی سال را عملاً به خود استراحت میداد. در آن مدت با خیال آسوده به زندگیاش میپرداخت، عبادت میکرد، بازی میکرد و میخوابید و این بار با همسر خود، شبها را صبح میکرد و دیگر نه در غم پیداکردن کار بود و نه غصهی وام خانه داشت و نه از پاسنشدن واحدهای درسیاش واهمهای داشت. او آزاد بود و همان گونه که آزاده آفریده شده بود، آزاده زندگی میکرد و خود رئیس زندگی خود بود. در این دور زندگی، اگر چند ماه کارکردن و چوپانی خستهاش میکرد، چند ماه از فصول سرد سال را به استراحت میپرداخت و روحیهای عوض میکرد.
اکنون اما آدمی از دامن طبیعت گریخته است و نهتنها این آرامش را از دست داده است، بلکه مشکلات روزافزون زندگی، نیاز او به تأمین آسودگی را بیش از پیش افزایش داده است. چنین است که اکنون بیشتر به سفر نیازمند شده است، تا هم هوایی عوض کرده، و هم به مادر خود سری زده باشد، و هم بازبیند که او تنها نیست. در واقع دیگران را هم میبیند که چگونه با مسایل زندگی کنار میآیند و اکنون از آنها یاد میگیرد. یا مدتی را به خوشحالی گذرانده و دمی از نایکسانیهای زندگیاش دور میشود. سفر ارمغانی تازهشده است برای انسان گرفتارشده در تازگیهای تکنولوژی!
معنا و مفهوم زندگی
این دیگر معمول زندگی هر فردی است که گاهی از خود بپرسد «بهراستی معنا و مفهوم زندگی چیست؟» و به قول مولانا ـ که در شاهکار معنوی مثنوی خود، به چالشهای فکری بشر و بینشهای فلسفی او پرداخته است:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا میروم، آخر ننمایی وطنم
اما لازمهی این سؤال، این است که از قبل این را بپذیریم که «زندگی باید معنا و مفهوم داشته باشد»، و حال به دنبال آن باشیم. بالشخصه به این قناعت خاص رسیدهام که «لازم نیست» هر پدیدهای علتی داشته باشد، حتی اگر زندگی هم باشد، که ظاهراً ارزشمندتر از آن را هم نمیشود پیدا کرد!
این حالت خاص از ذهنیتم را گاهاً به تاریخ ربط میدهم، به علم تاریخ. نمیدانم چرا دوست دارم خود را شاگرد تاریخ قلمداد کنم! در حالی که گاهی حالم از تاریخ هم به هم میخورد و نمیتوانم یک زیرعنوان از یک کتاب تاریخی را هم تا انتها بخوانم. اما آنچه که مسلم است، «تحلیل تاریخی» را بسیار دوست دارم و به نظریههای مؤرخین علاقمندم، اما نه نظریههای تاریخی! منظورم آن است وقتی یک مؤرخ ـ که معمولاً تا حدودی جامعهشناس هم هست، به دلیل مطالعات گستردهاش ـ دست به قلم میبرد و از هر دری حرف میزند، حرفهایش برای من منطقیتر و لذتبخشتر است. چرا که زیبا توصیف میکند و درست بیان میکند و به یک «دیدگاه متعادل مبتنی بر فطرت آدمی با توجه به سیر تمدن بشری» دست یافته است.
البته این هم آشکار است که معمولاً اهل ذوق در هر زمینهای، آن را زیباتر جلوه میدهند. مسئله این است که ادبیات و تاریخ، اهل ذوق بسیاری را به خود جلب میکند و درنتیجه این هم طبیعی است که شیفتهی برخی رفتارها و اندیشههای آنها شوم. مثلاً سفرنامههای دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی را دوست میدارم، که اگر مطالعهی یکی از آنها نبود، دست به قلم نمیبردم تا «نسیم صبا» را بنویسم؛ و هم منطق و انصاف دکتر صادق زیباکلام را میستایم.
در این سفر دیدم که زندگی ساده است و نیازی به پیچیده کردن آن نیست. این همه ملت دارند زندگی خودشان را میکنند، بدون آنکه دغدغهآفرینی کنند. در واقع به نوعی، سادهگرفتن تاریخ را مشاهده کردم. چه در تاریخ به راحتی ذکر میشود که فلان حاکم آمد و کشت و تجاوز کرد و غارت کرد و سوزاند و ویران کرد و عیاشی کرد و رفت. گزارشاتی از جنایات سرسامآور، که تاریخ بهراحتی از کنار آنها میگذرد. از آنجا که در تاریخ به این نتیجه میرسی که «این نیز بگذرد» ـ یا حداقل من تاریخنخوانده اینگونه فکر میکنم ـ دیگر حل مسایل دور و برت برایت آسان میشود و حتی دغدغهی انسانیت هم نخواهی داشت و این بهنوعی عالی است، عالی!
در تاریخ میبینیم و میخوانیم که این آمد و آن رفت و کسی جاودانه نشد. این قوم آمدند و ملتی دیگر جانشینشان شدند. آن حکومت قدرتمند پوسیده شد و این حکومت ضعیف جایش را گرفت. جنگهای بسیار خانمانسوز اتفاق افتاد و خون ریخته شد و کشته شد و کشته شد و کشته شد. دیگر برایت خیلی آسان میشود که مثلاً داعش دارد چکار میکند و حتی اقداماتش را چندان خشن هم نبینی و در عوض آن را پدیدهای کاملاً طبیعیِ روند پیشِ روی تحولات منطقه بدانی. چون به عنوان یک شاگرد تاریخ عادت کردهای که به ریشهیابی مسایل بپردازی و حتی اگر شاگرد موفقی بودی، میتوانستی پیدایش داعش را نتیجهی ظلمهای نوریالمالکی در حق اهلسنت عراق و دیگر کشورها در حق مردم جنگزدهی عراق ببینی.
من در اهواز دیدم که اعراب چقدر ساده به زندگی نگاه میکنند، این را میتوان از نبود بهداشت اولیه در محلهها و شهرهای عربنشین بهخوبی مشاهده کرد، در میان بلوچها دیدم که چگونه حصار دین را برای بینش خود انتخاب کرده بودند و خود را از گزند دیگر اندیشهها در زندگیشان محفوظ داشته بودند و در واقع مفهوم زندگی را در دین مییافتند، در مشهد مردم سادهی زایر را دیدم که چگونه همهچیز خود را فدای صاحب گنبد طلایی شهر مقدس میکردند و او را آقای زندگی خود صدا میزدند و بدینگونه معنایی سرشار از حضور و مرحمت امام را برای زندگیشان برگزیده بودند و دیدم چگونه ترکمانان به دور از هیاهوی مرکزی ایران، در گوشهی شمالی به فرهنگ خود میپردازند و به گونهای در میان خود آرام گرفتهاند. هر ملتی به فراخور طبیعت و مشرب خود، به امری دل بسته است و ایدئولوژی زندگیاش را بر آن پایدار کرده است. دیگر نه آن است که «آمدنم بهر چه بود؟» و این همه سردرگمی در عنوان این سؤال برایشان پیش نیامده بود.
قبائل و شعوب
یکی از زیباییهای قرآن، به رأی من، مستور گذاشتن معانی آیات آن است. چرا که هیچگاه با یک ترجمهی خالی نمیتوان به معانی این کتاب دست یافت و بلکه برای درک معانی آن، به علوم القرآن (بالغ بر 15 علم، شامل صرف، نحو، بیان، بدیع، معان، تفسیر، لغت، تاریخ، سیره، ناسخ و منسوخ و ...) نیاز است. جالب آنکه بسیاری از اختلافاتی که در میان مسلمانان ریشه دوانده است و باعث تفرقهی فرسایشی آنان شده است، ناشی از توجه نکردن به این اصل ساده است.
با این وجود، گاهی قرآن، خوانندگانش را به تدبر در آن فرا میخواند. اینجاست که بالشخصه از پنهانکاری قرآن یاد میکنم. چرا که معانی خود را به آسانی در اختیار همه قرار نمیدهد و کسانی را که خواستار فهم و درک بیشتری هستند به تفکر، تعقل و تدبر در آیات خود تشویق میکند. شاید هم معانی نغز، ظریف و Optional را اینگونه به خوانندگانش تحویل میدهد.
یکی از آیاتی که معمولاً زیاد شنیده شده است، آیهی 13 سورهی حجرات است که در قسمتی از آن آمده است: «وَ خَلَقناکُم شُعوبَاً وَ قبائلَ لَِتَعارَفُوا» یعنی شما را ملتملت و قبیلهقبیله آفریدیم، تا یکدیگر را بازشناسید. البته در سیاق کلی جملهی اصلی میتواند معنی واحد داشته باشد و در خدمت معنی کل آیه قرار بگیرد و بدین ترتیب مفهومی جزئی از یک کل را به دست دهد. اما هرگاه به این قسمت از آیه توجه میکردم، به نوعی مضحک مینمود! آخر یعنی چه که ما شما را به صورت اقوام مختلفی آفریدیم تا شما همدیگر را بشناسید؟ یعنی فلسفهی خلقت متنوع، فقط همین است که مردم دست از کار خود بکشند و بروند همدیگر را شناسایی کنند؟ مگر میشود چنین چیزی؟
این مسئله همچنان برایم گنگ بود تا زمانی که به چنین برداشتی رسیدم که این آیه هم به سفرکردن تشویق کرده است و در وجهی از معنی خود به فواید سفر اشاره دارد. همچنان که در جاهای مختلفی از قرآن مسقیماً دستور داده است که «فَسِیروُا فِی الاَرضِ» و خود در جای دیگر بیان داشته است که تا میتوانید بگردید، چرا که «اِنََّ أرضِی واسِعَهٌ». نکتهی جالب در آن است که در فعل تعارفوا از باب تفاعل استفاده کرده است که معنی تطاوع را میرساند، یعنی اینکه متقابلاً همدیگر را بشناسید، و نه اینکه یک گروه بروند و با گروه دیگر آشنایی یابند، بلکه این روند باید دوطرفه باشد.
اکنون اما پس از سپری کردن دو دهه از زندگانیام، احساس میکنم به دریافتی از این آیه در پرتو سفرکردن رسیدهام. یکی از نقاط عطف گسترده شدن برد دیدگاههایم، ورود به دانشگاه بود. چرا که با ورود به دانشگاه، با محیط جدیدی آشنا شدم، با دوستان جدیدی، با اقوام جدیدی و حتی با قبیلهی جدیدی. با اقوام ترکمن، عرب، فارس و ترک و نیز قبیلهی لر (چرا که لرها را از کردها میدانیم). نتیجهی آن چنین بود که از رکود به در آمدم، چرا که قبلاً محور هستی و دنیا را مریوان میدانستم و به قدری تنگنظر بودم که شاید هیچگونه نظر مخالف تندی را برنمیتافتم. دیگران را نمیشناختم و هنوز کوچک بودم و ظرفیت پذیرش بسیاری از چیزها را نداشتم. اما در دانشگاه، با دوستان این فرصت را یافتیم که به شناخت همدیگر بپردازیم و ویژگیهای قومی یکدیگر را بدانیم و در واقع به جای انکار و از سر مخالفت درآمدن با اختلافات، با آنها خوی بگیریم و آنها را لذات زندگی و از اصل تنوع بدانیم.
به واقع سخن ویل دورانت را به عینه احساس کردم. چرا که یکی از دستآوردهای شیرین تاریخ به قول ویل دورانت این است که بودن در کنار همدیگر را بپذیریم و «دیدگاههای یکدیگر را ارج نهیم» و به همین سادگی و حقیقتاً به قناعت میرسی که نیاز نیست مردم این کره مثلاً همه مسـلمان باشند، یا حتی آدمهای معتدلی باشند. هرکسی با هر دیدگاهی در جای خود محترم است و میتواند در کنار دیگری زندگی کند و جان او هم ارزشمند است.
در حقیقت تاریخ اگر برای تاریخ خوانده شود، تعـصبها را از مـیان میبرد و تنگ نظریها را تعدیل میکند و آدمی را نرمتر میکند و آدمتر! سفر هم به گونهای نمایش تاریخ است، و قطعاً همین نتایج را در پی خواهد داشت، به ویژه آنکه مسافر را از تنگنظری بیرون خواهد آورد!
حال درک میکنم که قرآن چه زیبا به یک اصلی جامعهشناختی ـ تاریخی اشاره کرده است. در واقع اگر همه از یک ملت بودیم، علاوه بر نبود اصل تنوع، افکار مردم دچار انجماد و رکود میشد، اما با خلق انسان به صورت ملتملت و قبیلهقبیله، ضمن آنکه اصل تنوع برپا خواهد بود، راهحلی باقی خواهد ماند که مردم به شناخت عمیقتر از انسانیت بپردازند و از تنگنظری بیرون بیایند. یعنی با سفرکردن و دیدن بقیهی ملیتها، انسـان ضمن آنکه به عظمت خلقت پی خواهد برد، پیـش خود فکر میکند که این تنها من نیستم که زندگی میکنم، فقط آموزههای من نیستند که صحیح هستند، تنها طرز رفتار و منش و تفکر من نیست که بهترین است، و من تنها نیستم و نقاط ضعف من در مقابل فلان قوم این است. بدینگونه با مقایسهی خود با غیر، به شناخت واقعبینانهتری از خود میرسد و هم اینکه البته از لانهی تعصب و خشکاندیشی و دگماتیسم بیرون میآید.
جای دارد نکتهای دیگر را از اندیشمندی فرانسوی نقل کنم. شاعر معروف و عارفمنش فرانسوی، والیری، دربارهی «ذوق» اظهار نظر جالبی دارد. سیدمحمد علی جمالزاده در نامهای که به دکتر علیاصغر حلبی نوشته است، آن را آورده است. وی میگوید که ذوق از هزار تنفر و انزجار خاطر تشکیل یافته است. یعنی آدمیزاد در این دنیا کمکم در معاشرت با مردم از چیزها و آدمهای بسیاری و از اعمال و افعال و اقوال آنها، هزاران بار متنفر و خونیندل میگردد. ولی مجموع همین احوال، او را صاحب فکر بلند و ذوق و فهم و ادراک و تشخیص میسازد. این همان «مرغ حق شو، با همه مرغان بساز» مولوی است که بدون آن خام میمانیم و سادهلوح بار میآییم و دنیا و اهل آن را بهجا نمیآوریم. و اگر گاو به دنیا آمدهایم، خر از دنیا خواهیم رفت!
احساس میکنم این سفر اگر همین شناخت و بینش را به من داده باشد، برای من کافی است.
1393.9.28
کوتعبدالله، دانشکده نفت اهواز
[نەسیم سەرووپیری]